شمانیوز
شما نیوز

گزارشی از اعتصاب بزرگترین بازار تجاری غرب کشور

بانه، شهری با ۱۱۰ هزار نفر جمعیت در شمال کردستان حالا یک ماه است که شاهد اعتصاب بازاریان است. بازاری که به بسته‌شدن مرزها معترض است و با پایین‌کشیدن کرکره مغازه‌ها و پهن‌کردن سفره خالی در برابر فرمانداری تلاش می‌کند صدایش را به تهران برساند. این سومین اعتصاب بازار بانه در یک سال گذشته است و مسئولان مختلف کشور از معاون وزیر صنعت تا سعید جلیلی را راهی بانه کرده است.

گزارشی از اعتصاب بزرگترین بازار تجاری غرب کشور

به گزارش شما نیوز ، بانه، شهری با ۱۱۰ هزار نفر جمعیت در شمال کردستان حالا یک ماه است که شاهد اعتصاب بازاریان است. بازاری که به بسته‌شدن مرزها معترض است و با پایین‌کشیدن کرکره مغازه‌ها و پهن‌کردن سفره خالی در برابر فرمانداری تلاش می‌کند صدایش را به تهران برساند. این سومین اعتصاب بازار بانه در یک سال گذشته است و مسئولان مختلف کشور از معاون وزیر صنعت تا سعید جلیلی را راهی بانه کرده است.

به بانه در گذشته‌های دور به‌روٌژه می‌گفتند، یعنی شهری رو به خورشید که حالا حال و روزش چندان آفتابی نیست. این اعتصاب اما اگر دو خصیصه مهم داشته باشد، یکی آرامش مثال‌زدنی‌اش در اعتراض مدنی است و دیگری تلاشش برای هشدار درباره سرنوشت شهری که بر پایه همین مرز رشد کرده و رونق گرفته و بسته‌شدن این مرز می‌تواند به معنای پایان دوران شکوفایی‌اش باشد.

مرزها زیر آتش

جنگ که آمد، اول از همه مرزها را به آتش کشید. مرزنشینان غرب کشور پیش از همه داغ جنگ‌زدگی خوردند و آواره شهرهای غیرمرزی شدند. از شمالی‌ترین نقاط نوار مرزی غرب کشور تا جنوبی‌ترین نقاطش خالی از سکنه شدند و هشت سال زمینی که روزی رنگ گندم و ذرت به خودش دیده بود، با موشک و خمپاره شخم زده شد. جنگ تمام شد؛ اما مصیبتش در این زمین‌ها باقی ماند. هنوز بسیاری از آنها که به جنگ رفتند، بازنگشته‌اند و زمین‌های آلوده به مین همچنان قربانی می‌گیرند. در‌این‌بین سیاست بازگرداندن جنگ‌زدگان به سرزمین‌های اصلی یکی از مهم‌ترین سیاست‌های کلان ایران پس از جنگ بود. اینکه مرزنشینان به مرز برگردند، هم باعث آبادانی دوباره این خاک می‌شد و هم پدافندی غیرعامل برای امنیت مرزها بود؛ اما بر سر اجرای این سیاست موانعی وجود داشت. برخی از مهاجران حالا در شهرهای دیگر زندگی تازه‌ای را شروع کرده بودند و برخی دیگر با این سؤال مهم روبه‌رو بودند که اگر به شهرهایشان برگردند، چه شغل و پیشه‌ای خواهند داشت؟

چطور باید زنده بمانند و چه تضمینی وجود دارد که دوباره آواره نشوند؟ این سؤالات مهم بود که باعث شد حتی همین امروز بعضی از نقاط مرزی کشور در ایلام و خوزستان خالی از سکنه باشد و طرح‌های بزرگ احیای زمین‌های کشاورزی در این مناطق با هزینه‌ای هنگفت برای احیای دوباره زندگی در این مناطق اجرا شود. در قسمت شمالی نوار مرزی وضع بهتر بود. کردها خیلی زود به شهرهایشان برگشتند و یاد گرفتند که با شرایط تازه در همان سرزمینی که سال‌ها در آن زیسته بودند، زندگی کنند؛ اما این بازگشت با مشکلاتی هم همراه بود. سال‌ها جنگ، زیرساخت‌ها را در این مناطق به کلی از بین برده بود و پس‌از‌آن نیز هیچ دولتی حاضر نشد سرمایه‌گذاری سنگینی برای ایجاد صنایع بزرگ در این مناطق انجام دهد. هنوز و همین امروز این استان‌های مرزی بالاترین آمار بی‌کاری را در کشور دارند و باز بین همین استان‌ها، این مناطق شمالی هستند که سعی کرده‌اند با همان اندک راه‌های کسب درآمد زندگی بهتری برای خود بسازند. حمله آمریکا به عراق، در سال ۲۰۰۳ فرصتی برای این مردم بود تا یک راه تازه برای کسب درآمد پیدا کنند.

عراق صدام، این سرزمین ممنوع برای ایرانیان حالا شاهد حضور ایرانیانی بود که هرکدام به بهانه‌ای پایشان به عراق باز شده بود. چه آنها که در سال‌های ابتدایی سقوط صدام، پای پیاده از کوه و دشت خودشان را به نجف و کربلا می‌رساندند و چه آنها که حالا راحت‌تر از همیشه می‌توانستند اقوام و آشنایان‌شان را در اقلیم کردستان ببینند. این شرایط تازه به شهرهای مهم اقلیم فرصت داد تا به پایگاه‌های تجاری تازه‌ای تبدیل شوند و خیلی زود کردهای این سوی مرز هم فهمیدند که می‌توانند سهمی در این تجارت داشته باشند. اینجا بود که رساندن کالاها از کردستان عراق به کردستان ایران به شغل بسیاری از مردم مرزنشین تبدیل شد و این واردات کوچک که گاه با هزینه سنگین مرگ همراه بود، به مهم‌ترین مفر درآمد مرزنشینان بدل شد.

تجارتی که البته با نگاه خوش‌بینانه مراکز تصمیم‌گیری در پایتخت نیز همراه بود؛ چرا‌که در راستای همان سیاست احیای مرزها، می‌توانست کاری را که سال‌ها مسئولان در اجرایش ناتوان مانده بودند، انجام بدهد و درآمدی هرچند جزئی برای مردم این مناطق ایجاد کند. اگرچه هنوز کولبرانی بودند که با مرگ روبرو می‌شدند؛ اما هرگز یک سیاست تمام و کمال برای انسداد مرزها اجرا نشد و حتی به مرور مسیرهای مشخصی نیز برای عبور و مرور کم‌خطرتر این کالاها ایجاد شدند.

بانه، یک نمونه خاص

اگر روزی تجارت مردمان این مناطق به گذراندن کالاها از مرز ایران و عراق و تحویل آن به بازرگانان این سوی مرز خلاصه می‌شد، بعد از گذشت چند سال مردمان بانه متوجه شدند که می‌توانند درآمد بیشتری هم از این راه داشته باشند. خیلی زود بازاریان این شهر با راه و رسم تجارت آشنا شدند و به جای خرید کالا از کردستان عراق شرکای تجاری‌شان را در چین، امارات و ترکیه پیدا کردند. آنها به مرور توانستند با هم وارد شراکتی نانوشته شوند و تعاونی‌هایی را که روی کاغذ وجود نداشت، شکل بدهند. اگر تعاونی به معنی همکاری چند دوست یا هم‌صنف برای کسب سود مشترک باشد، آنچه بازاریان بانه انجام دادند، دقیقا مصداق تشکیل تعاونی‌هایی برای واردات بود. هیچ‌کدام از این مغازه‌داران توانایی مالی کافی برای واردات کالا از مبدأ را نداشتند؛ پس تصمیم گرفتند با همکاری هم این کار را انجام بدهند و با جمع‌کردن سرمایه و سفارش‌های خود، نمایندگانی به چین و امارات فرستادند و اولین سفارش‌های خرید خود را دادند.

سفارش‌هایی که در کنار هم می‌توانست بار یک کانتینر شده و در بندرعباس به آنها تحویل داده شود. سپس این کالاها از بندرعباس به اقلیم کردستان عراق ترانزیت می‌شدند و از آنجا از طریق کولبرها به بازار بانه می‌رسیدند. در بانه هر مغازه‌دار سفارش‌های کوچک خودش را تحویل می‌گرفت و با قیمتی که بسیار پایین‌تر از قیمت‌های داخل کشور بود، عرضه می‌کرد. به‌ این‌ ترتیب بود که خیلی زود بانه به شهری خاص میان شهرهای مرزی کشور تبدیل شد و در مدت کوتاهی هزاران مغازه و ده‌ها پاساژ بزرگ و کوچک در آن شکل گرفت. مسئولان نیز از این ابتکار مردم استقبال کردند و مجوزهای تأسیس مغازه و پاساژ یکی پس از دیگری صادر می‌شدند و عوارض حاصل از آن جان تازه‌ای به دستگاه‌های اجرائی شهر می‌داد.

بانه به‌سرعت به آبادترین شهر منطقه تبدیل شد و نرخ بی‌کاری در آن به‌شدت کاهش یافت. هزاران شغل مستقیم و ده‌ها هزار شغل غیرمستقیم از این تجارت شکل گرفت و نام بانه به گوش مردمان سراسر ایران رسید و تابلوی بزرگی در ورودی شهر نصب شد که رویش نوشته شده بود: به بانه، نگین تجارت غرب کشور خوش آمدید.

رگی که بسته شد

زمستان سال گذشته و پس از بسته‌شدن مرزهای غرب کشور هم‌زمان با برگزاری رفراندوم کردستان، اولین شوک اقتصادی به بانه وارد شد. این شوک اما خیلی زود با بازگشایی دوباره مرزها رفع شد و تا عید نوروز همانند گذشته واردات توسط کولبران از دو مسیر کولبری این شهرستان انجام می‌شد. پس از عید اما با دستوری که از پایتخت صادر شد، دومین شوک اقتصادی به این شهر وارد شد. انسداد مرز، مانند انسداد رگ حیات این شهر، اقتصاد شهرستان بانه را دچار سکته کرد و آنچه مردمان این شهر از آن می‌ترسیدند، رخ داد. اگر مسدودیت مرز در مناطق دیگر به معنی بی‌کارشدن کولبران بود، در بانه این انسداد، به معنی بی‌کارشدن اغلب مردم بود. سهم کشاورزی و صنعت از اقتصاد بانه در برابر تجارت این بازار تقریبا هیچ است و به همین دلیل بانه بیشتر از سایر نقاط مستعد اعتراض و اعتصاب بود. اعتراضی که خیلی زود شکل گرفت و اعتصابی که یک ماه طول کشیده است.

سفره‌های خالی

روزی که بازاریان بانه اطمینان پیدا کردند این انسداد مرز مانند آنچه در بهمن‌ماه رخ داد موقت نخواهد بود، کرکره مغازه‌هایشان را پایین کشیدند و در برابر فرمانداری بانه سفره‌ای خالی پهن کردند. سفره‌ای که اگرچه نمادین بود اما در صورت بسته‌ماندن مرزها ممکن است کاملا رنگ و بوی واقعیت به خود بگیرد. از روزی که بازاریان کرکره مغازه‌هایشان را پایین کشیدند و شهر تعطیل شد تا امروز، چند تجمع اعتراضی در برابر فرمانداری، مسجد جامع و گمرک بانه شکل گرفته است. عمده این اعتراضات با درخواست بازگشایی مرز صورت گرفته‌اند اما چند بازیگر عمده در این وضعیت خواسته‌های دیگری را هم دنبال می‌کنند. برای اینکه بتوانیم درک بهتری از وضعیت امروز شهر بانه داشته باشیم، باید به یاد بیاوریم که عمده کالاهایی که بازاریان بانه از آن سوی مرز به داخل حمل می‌کردند، لوازم خانگی با برندهای محبوب جهانی یا پوشاک هستند که واردات هر دو به ایران به شیوه‌ای که این بازاریان وارد می‌کنند، ممنوع است. اغلب برندهایی که این بازاریان به ایران وارد می‌کنند، در ایران نمایندگی‌های رسمی دارند که بازار ایران را تأمین می‌کنند و البته دست پرزوری هم در تعامل و همکاری با دستگاه‌های مرتبط دارند. میزان واردات و فروش این محصولات در بانه در برابر بازار بزرگ این نمایندگی‌های رسمی این‌قدر کوچک است که تاکنون اعتراض مهمی به این بازار نداشته‌اند. در کنار آن برخی برندها، مانند برندهای آمریکایی هم هستند که واردات آنها به کلی به ایران ممنوع است. در کنار آن برخی اجناس مانند پوشاک نیز اجازه واردات به ایران ندارند اما از طریق کولبران به بانه می‌رسند؛ هرچند حجم واردات این پوشاک هم در مقایسه با وارداتی که از طریق مناطق آزاد انجام می‌شود و سپس با روش‌های مختلف وارد سرزمین اصلی می‌شوند، بسیار اندک است. برخی طرح‌ها مانند ایجاد منطقه آزاد یا ویژه اقتصادی در بانه از این جهت کمکی به وضعیت بازار بانه نمی‌کند چراکه همچنان این بازار از واردات و عرضه بسیاری از کالاها که امروز برگ برنده و باعث رونقش هستند، محروم خواهد بود.

از سوی دیگر توسعه‌ای که منطقه آزاد یا ویژه می‌تواند برای هر منطقه‌ای ایجاد کند، پیش از این در بانه ایجاد شده است و یقینا بازیگران و کاسبان اصلی منطقه آزاد در این منطقه، بازاریان بانه نخواهند بود. موافقان منطقه آزاد اما فعالان اقتصادی بزرگی هستند که رابطه خوبی هم با فرماندار و نماینده مجلس این شهرستان دارند و طبیعتا بی‌میل نیستند از این تجمعات به نفع تسریع فرایند تبدیل‌شدن این منطقه به منطقه ویژه اقتصادی استفاده کنند. در کنار آن، بازارچه مرزی سیرانبند که هم‌اکنون در بانه ایجاد شده قرار است با ارائه تعرفه‌ها و تخفیفات ویژه مشکلی را حل کند که پیش از این نیز موفق به انجامش نشده است. این گمرک کوچک با وجود تلاش‌های مسئولان اجرائی شهرستان شانسی برای رقابت با دو مسیر کولبری فعلی شهرستان نداشته و زیرساخت مناسبی هم ندارد. فارغ از آن، همان محدودیت‌هایی که پیش از این درباره‌اش سخن گفتیم در این گذرگاه مرزی وجود دارد و طبیعی است که هیچ‌کدام از بازاریان نتوانند برای اجناسی که به تعداد کم و با این شرایط تهیه می‌کنند، مجوزها و استانداردهای لازم را کسب کنند.

بازارچه، گمرک، هیاهویی برای هیچ

40 دقیقه طول می‌کشد تا از بانه به این بازارچه مرزی و گمرک برسم. در دو سوی جاده‌ای لخت و زخم‌خورده که بانه را به سیرانبند وصل می‌کند، دشت‌های سرسبزی را می‌بینی که هرکدامشان می‌توانستند محل تأسیس یک کارگاه یا کارخانه باشند اما حالا چیزی جز گل‌های وحشی در آن نروییده است. به بازارچه مرزی سیرانبند که می‌رسیم باران شدت گرفته است، چند کامیون در بازارچه مشغول بارگیری برای صادرات میوه به عراق هستند و چند کارگر در قهوه‌خانه کوچک داخل بازارچه مشغول گپ‌زدن هستند.

همه اینها از بیرون بازارچه مشخص است اما سرباز مرزبانی که در مقابل در ورودی بازارچه ایستاده، اجازه ورود به ما نمی‌دهد. تلاش می‌کنیم هماهنگی کنیم تا وارد بازارچه شویم، چند تماس تلفنی که یک‌ساعتی از وقتمان را می‌گیرد در نهایت به اجازه ورود منتهی می‌شود اما هنوز هم نمی‌گذارند وارد شویم. ظهر می‌شود و کم‌کم کارگران و کارمندان بازارچه را ترک می‌کنند. آخرین خودرو که می‌خواهد از بازارچه خارج شود، در کنار در می‌ایستد، راننده‌اش از سرباز می‌پرسد همه رفتند؟ و وقتی پاسخ مثبت می‌شنود اشاره می‌کند که اجازه ورود به ما داده شود. حالا ما مانده‌ایم و بازارچه‌ای که دیگر کسی در آن نیست. یک ساختمان کوچک مرزبانی و یک ساختمان گمرک در این بازارچه قرار دارد و سوله‌ای نیمه‌کاره نیز در پشت آنها خودنمایی می‌کند. این گمرک حتی انبار هم ندارد و در آن سوی مسیر، در دیگری قرار دارد که احتمالا رو به مرز عراق باز می‌شود.

در مقابل درِ دوم می‌ایستیم و سعی می‌کنیم چند عکس از آن سوی در بگیریم؛ اما خیلی زود مردی دمپایی‌پوش خودش را به ما می‌رساند و سعی می‌کند سوئیچ ماشین را از ما بگیرد. از او کارت شناسایی می‌خواهیم و تنش بالا می‌گیرد. در نهایت دو مرد دیگر می‌رسند و یکی از آنها، به شرط پاک‌کردن تصاویر اجازه می‌دهد بازارچه را ترک کنیم. این همه آن چیزی است که این بازارچه یا گمرک یا هر نام دیگری که بر آن می‌گذارند، دارد و البته مهم‌ترین راه‌حل مسئولان اجرائی شهرستان برای خروج از وضعیت فعلی است.

اعتصاب‌کنندگان چه می‌گویند

به شهر برمی‌گردیم. پاساژها و مغازه‌های فروش اجناس همچنان تعطیل‌اند و مغازه‌داران در مقابل مغازه‌های خود نشسته‌اند. روز پنجشنبه درهای اصلی پاساژها با دستور ویژه‌ای که صادر شده، باز شده‌اند. بین مغازه‌داران که می‌رویم و می‌گوییم خبرنگاریم همگی با هم شروع به حرف‌زدن می‌کنند. یکی از آنها می‌گوید: بعد بیست‌و‌چند‌روز تازه آمده‌اید اینجا برای چه؟ این بیست‌و‌چند‌روز کجا بودید؟ دیگری می‌گوید: کارتت را نشان بده اگه راست می‌گویی. آن یکی از پشت سر به کردی می‌گوید با اینها حرف نزنید. از آنها می‌خواهیم برایمان توضیح بدهند چه مشکلی دارند؛ اما حاضر نیستند حرف بزنند. یکی از مغازه‌داران که جوان‌تر است، جلو می‌آید و می‌گوید: سه بار با من مصاحبه کرده‌اند. سه بار صداوسیما آمده اینجا گزارش گرفته ولی پخش نکرده. صداوسیمای کردستان که باید درد ما را بگوید، می‌گوید اینجا هیچ خبری نیست. از من مصاحبه گرفتند؛ اما مطمئم 10 متر آن طرف‌تر پاکش کردند. به او توضیح می‌دهم صداوسیما بعضی از گزارش‌ها را با عنوان گزارش ویژه آرشیو می‌کند و پخش نمی‌کند و اطمینان می‌دهم که حرف‌هایش را بنویسم. بینشان بحثی شکل می‌گیرد که حرف بزنند یا نه و در نهایت راضی می‌شوند توضیح بدهند. همان جوان می‌گوید: «من پنج سال است در این بازار مغازه دارم. قبلش کولبری کرده‌ام. امروز 30 سال دارم و سرمایه‌ام ۵۰ میلیون تومان هم نمی‌شود.

این دو ماه از جیب خورده‌ام و شرمنده زنم هستم. دیگر چه می‌خواهی بدانی؟ می‌پرسم چه چیزی می‌فروشد و چرا مغازه‌اش را تعطیل کرده؟ می‌گوید: «اگر نمی‌دانی چرا تعطیل کرده‌ایم، اصلا چرا آمده‌ای اینجا؟ معلوم است که چرا تعطیل کرده‌ایم؛ مرز را بسته‌اند. من همه دارایی‌ام همین جنس‌های توی مغازه اجاره‌ای است. هر دفعه 10 تا ماشین‌لباسشویی و یخچال می‌آورم که از هرکدام صد هزار تومان سود کنم و بتوانم دفعه بعد دوباره 10 جنس بیاورم بریزم اینجا. حالا هم سه، چهار یخچال برایم مانده که فروختن و نفروختنشان فرقی به حالم نمی‌کند. اگر نتوانم این جنس‌ها را بیاورم، چه کسی نان من را می‌دهد؟ یک کارخانه این شهر دارد؟ یک کارگاه این شهر دارد؟ اگر یک کارخانه داشت و ماهی یک میلیون تومان به من حقوق می‌داد، با افتخار کارگری می‌کردم و خیالم راحت بود که درآمدم معلوم است. الان چه؟ باید به صد نفر جواب پس بدهیم و آخرش هم نتوانیم چیزی بیاوریم. نمی‌گویم قاچاق چون کُرد قاچاقچی نیست. من یک فروشنده‌ام و حالا می‌خواهند همه زندگی‌ام را از من بگیرند». یکی دیگر از فروشندگان که سنش بیشتر است، جلو می‌آید و دستم را می‌گیرد و می‌کشد. با او همراه می‌شوم. به پیاده‌رو می‌رویم. باران بند آمده. تپه‌ای را در کوه روبه‌روی شهر نشان می‌دهد و می‌گوید آنجا را می‌بینی؟ می‌گویم می‌بینم. می‌گوید: «عراق برای زدن بانه حتی هواپیما هم بلند نمی‌کرد. توپ‌هایشان را روی همان تپه کاشته بودند و شهر را می‌زدند. سال ۶۳ در یک روز ۶۰۰ نفر شهید دادیم. این شهر در جنگ خاکستر شد. بعد از جنگ که برگشتیم این شهر را خشت‌به‌خشت خودمان ساختیم.

این مغازه‌ها و پاساژها را خودمان ساختیم، این پیاده‌رو را خودمان ساختیم، این چراغ را که اینجا روشن است، خودم بردم بالا و بستم. هیچ چیز نخواستیم و هیچ کاری هم برایمان نکردند. حالا همین نانمان هم آجر شده». بعد مکث می‌کند و آرام‌تر می‌گوید: «زن من میوه دوست دارد. هر روز که می‌خواستم بروم بیرون می‌گفت میوه بخر. می‌دانستم که هر روز میوه می‌خواهد؛ اما دوست داشتم هر روز خودش این را بگوید. الان یک هفته است که زنم نمی‌گوید میوه بخرم، چون می‌داند پول ندارم بخرم. می‌ترسم که همین روزها بگوید میوه بخر و نداشته باشم که بخرم». دستم را فشار می‌دهد و می‌گوید: می‌فهمی؟ چیزی ندارم که بگویم. اگر بگویم می‌فهمد دروغ گفته‌ام. همان جوان قبلی می‌آید جلو و می‌گوید: «می‌دانم که حرف‌هایم را نمی‌نویسی؛ اما حداقل خودت یادت باشد که چه بلایی سر ما آمده. یک حرف آخر هم دارم که مطمئنم نشر نمی‌کنید. حرفم به آقای روحانی است. آقای حسن روحانی، ما در این شهر ۸۰ درصد به تو رأی دادیم. بالاتر از همه‌جا به تو رأی دادیم. این عیدی خوبی نبود که به ما دادی». در این خیابان و خیابان بعدی چند پاساژ دیگر همین وضعیت را دارند.

به یکی از آنها می‌رویم تا با مغازه‌داران حرف بزنیم؛ اما حاضر نمی‌شوند حرف بزنند. یکی از آنها تلفن همراهش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «این شماره را می‌بینی که به من زنگ زده؟ نه، نمی‌بینی. چون شماره‌اش نیفتاده. این وضعیت ماست. از کجا معلوم حرف بزنیم و وضعمان بدتر نشود؟ خیلی از کاسب‌ها دیگر در بانه نیستند. رفته‌اند مسافرت که مجبور نشوند مغازه‌شان را باز کنند. ما هم همین روزها مجبور می‌شویم برویم که این تلفن‌ها قطع شود». آب از جوی‌ها به پیاده‌رو‌ها سرازیر شده و کارگرانی که دقایقی قبل روی جدول‌ها نشسته بودند، به پاساژها پناه آورده‌اند؛ پناهی که روزی محل کسب‌و‌کار بوده است. آنها هم حرف نمی‌زنند. زیرچشمی نگاهمان می‌کنند و می‌روند سمت دفتر پاساژ؛ آنجا که یک چای‌ساز، تنها مقصد همه حاضران در پاساژ است.

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
جهت مشاهده نظرات دیگران اینجا کلیک کنید
copied