غم نامه ی یک دختر حزب اللهی به احمدی نژاد92
شبکه مردمی اطلاع رسانی(شمانیوز): متن زیر از وبلاگ دنیای راه راه گرفته شده است .
دستش را که بالا بردی ، دلم ریخت. ۸ سال مثل باد از جلو چشمانم گذشت. یادش بخیر چه شور و شوقی داشتیم. همه مسخره مان می کردند. متلک بارمان می کردند که : نصفه شبی تبلیغات می چسبانید که چی؟ معلوم است رای نمی آورد! قد و قواره اش به این حرف ها نمی خورد… خودتان را خسته نکنید! اما ما خسته نبودیم.اصلا ما خسته نمی شدیم. تو حرف آقایمان را می زدی ، دلمان خوش بود عزیزمان بعد از مدت ها نفس راحتی می کشد و لبخندی می زند. چطور خسته می شدیم در حالیکه لحظه به لحظه لبخندش از ذهنمان می گذشت. گذشت … دستش را که بلند کردی رفتم به دورانی که نگرانت بودیم. به دورانی که کارمان شده بود نگاه کردن به محاسنت که چطور سفید می شوند و متوجه نیستی! رفتم به دورانی که بوی رجایی در شهر پیچیده بود. مردم میگفتند "خدا خیرش دهد ، دلمان را شاد کرد.خیلی شبیه رجایی ست!" کارمان شده بود دفاع کردن از تو.دیگر بلبل زبان شده بودیم. برایمان فرقی نداشت اتوبوس و مترو و تاکسی. کسی از تو بد میگفت ، جوش می آوردیم و بی توجه به حرف هایش فقط از خوبی هایت آسمان ریسمان بهم می بافتیم. به خدا ، نترس شده بودیم! مثل تو … احساس می کردیم هر کلمه ای که از تو دفاع می کنیم ، داریم از آقایمان دفاع میکنیم. دلمان خنک بود که فدایی آقا هستی ، تا اینکه سر و کله ی آن وصله ی ناجور پیدا شد و دمق مان کرد. دیگر حس و حال بحث کردن نداشتیم مثل قبل. دیگر حسی نمی ماند وقتی راه و بی راه کنارت می ایستاد و می دیدیمش. و باز هم گذشت … دستش را که بلند کردی ، دنیا روی سرم خراب شد و رفتم به آن روزی که مولایمان میگفت نظرت به نظرش نزدیک تر است. چه فریادهایی که که از شوق به تکبیر بدل می شدند و چه اشک هایی که از شادمانی روی گونه ها می ریخت. چه روزهای شیرینی بود. اما حیف که زود گذشت … دستش را که بالا بردی ، دلم شکست. دلم شکست و دیگر امیدم ، نا امید شد. همیشه با خودم میگفتم یک روز می شود دوباره برمیگردی. دستش را رها میکنی و دوباره دست در دستانمان می دهی و با غرور "توانستن" را صرف می کنیم. امیدوار بودم تا اینکه تا دستش را بالا بردی … دستش را بالا بردی و کارم تمام شد و … اشک در چشمانم حلقه زد