چند شب همسرم نیمهشب هذیان میگفت. او خیلی عصبی بود، گریه میکرد و میگفت: شهاب خجالت بکش. شهاب میکشمت. یکبار زیبا را بیدار کردم، اما هرچه پیگیر شدم چیزی نگفت. هربار شهاب به خانه ما میآمد، همسرم از منزل بیرون میرفت. بالاخره از همسرم پرسیدم شهاب به تو تعرض کرده؟ انکار کرد. گفتم من شهاب را میکشم. وقتی این حرف را زدم، زنم گفت: من بارها به تو گفتم که شهاب آدم درستی نیست. با این کارها پای من را وسط نکش. همین چیزها هم باعث شد زنم از من جدا شود.