اتوبوس به ایستگاه آخر رسیده بود. زن چرخهای سبدش را باز کرد و پایین رفت اما لبهایش هنوز میجنبید: «سر اون زن بریده بود. وقتی رسیدم تازه سرش بریده بود. ترکش بیخ تا بیخ گلوشو بریده بود. دستاش هنوز جون داشت. سرش بریده بود اما نمیخواست مرگ رو قبول کنه. انگشتاش چادرمو کشید و جون داد.»