دیدار عاشقانه با یار بی جان پس از یکسال
امیرعلی دستهای مادر را سفت چسبیده و رها نمیکند. آخر بعد از علی اصغر ،یک سالی هست که او مرد خانه و تکیه گاه هدی شده است. امیرعلی و مادر کم کم سمت در میروند. پیکر علی اصغر را روی دست می آورند. همان که یک سال در انتظارش بودند.
آرام ، با طمانينه و صبور روي زمين نشسته و تكيه داده به ضريح شهداي گمنام معراج. سرش را پايين انداخته و چشمهاي سرخ از گريه اش را دوخته به فرشها..
قدري جلوتر ميروم و آرامشش را با دوربين قاب ميگيرم. چيزي توي مغزم تيرميكشد. اين صحنه و چشمهاي معصوم بنت الهدي كه گره خورده به فرش ، در ذهنم كنار صحنه فيلمي كه از جلسه عقد او با علي اصفر در ملازمان حرم ديده بودم مي نشيند ..
هدي درست مثل روز عقد ، آرام و معصوم و صبور، سر پايين انداخته است : " با اجازه ي اقا امام زمان ع ، پدر و مادرم و حضرت اقا بله... " و امروز دوباره مي ديدي كه هدي بله را گفته! ديروز با اجازه امام زمان ع و حضرت اقا وارد خانه علي اصغر شد. و اين بار با اجازه ي امام زمان و حضرت اقا ، علي اصغر را مهمان خانه ي ارباب كرد.
اميرعلي وارد معراج ميشود و با سرعت توي بغل مادر جا ميگيرد.. قلبم از ديدن سياهي تن اميرعلي به تپش مي افتد. اميرعلي دستهاي مادر را سفت چسبيده و رها نميكند. آخر بعد از علي اصغر ،يك سالي هست كه او مرد خانه و تكيه گاه هدي شده است. اميرعلي و مادر كم كم سمت در ميروند. پيكر علي اصغر را روي دست مي آورند. همان كه يك سال در انتظارش بودند.
پدر از جا بلند ميشود و گريه كنان سمت پيكر علي ميرود صداي اعضايي از فاميل را ميشنوم كه گريه كنان ميگويند: پدرش چقدر شكسته شده! و ذهنم ناخوداگاه گريز ميزند به يك مقتل! تا بوده همين بوده! ... پدرها تنها تا زماني كه پيكر پسرها را نديده اند ميتوانند كمر راست كنند وگرنه به محض رسيدن به بدن جداجداي پسر ، كي طاقت كمرراست كردن دارند ؟!
پدر علي اصفر را مغموم و مستاصل كنار بدن علي مي بينم و توي سرم يك كلمه مدام ميچرخد: انكسار...انكسار..انكسار... هجوم مردها كه زياد ميشود ، معذب ميشوم ، خودم را به زور بين خانمها جا ميكنم ، مي نشينم و سرم را پايين مي اندازم.
روضه ي مداح مثل پتكي روي سرم مي آيد !! زن باشي ، كنارت نامحرم باشد ، جلوي رويت تابوت شهيدي كه بعد از يكسال از كنار بي بي زينب س برگشته ، باشد ، روضه خوان از بازار شام و مجلس يزيد بخواند و تو آرام بماني ؟!
سرت را بين دست ميگيري و دندانهايت را به هم مي فشاري ، مبادا صداي گريه ات جلوي نامحرم بلند شود. و همين چشمهايت را بيشتر باراني ميكند ! خدا نكند بعضي توي گلو و فريادي از سر درد داشته باشي اما نتواني صداي هاي هاي گريه ات را بلند كني!
اميرعلي را كه مي آورند كنار تابوت پدر ، متعجب خيره مي ماني! مگر اميرعلي چندسال دارد كه توانايي درك پرواز پدر را داشته باشد؟ در فكر كودكي اميرعلي هستي كه شانه هايش را مي بيني كه از شدت گريه مي لرزد! مات و مبهوت مي ماني از اينهمه بزرگي! اينهمه درك! مگر در پس اين شهادت چه سري نهفته است كه همه را بزرگ ميكند ؟! حتي اميرعلي كوچك هدي و علي اصغر را ؟ آنقدر بزرگ كه معناي كوچ را ميفهمد! معناي پرواز را معناي رفتن را...
اميرعلي را با همان اشكهاي مردانه و شانه هايي كه هنوز از هق هق بالا و پايين ميرود ، به بيرون معراج مي برند. مداح دم گرفته و جوانهاي دور و بر تابوت علي اصغر به سر و سينه مي زنند:
" اين گل را به رسم هديه
تقديم نگاهت كرديم... "
كسي چه ميداند؟ شايد پدر علي اصغر با اين بيت دلش آب شده باشد! آخر گلش يك سالي دور بوده! زخمي و غرق به خون و كبود كه بود ؛ حالا پژمرده هم شده... چشمم مي افتد به هدي كه سرش را روي تابوت گذاشته ، چشمهايش را بسته و در آرامشي عميق ، آهسته اشك ميريزد. زن است ديگر! دلش به همين گل زخمي غرق به خون كبود پژمرده راضي است.. شوهر است ديگر! زخمي غرق به خون كبود پژمرده اش هم ميتواند اين چنين آرامشي را هديه ي همسر كند.
ویدیوها