در ۱۴سالگی برایم خواستگار آمد / از ریخت نحس شوهرم بیزار بودم و این کار را کردم!
مادرم میگوید چوب ناشکریهایمان را میخوریم. من بچه بودم که مادرم سر لج و لجبازی از پدرم طلاق گرفت. مادرم تحت تأثیر دخالتهای مادربزرگم با خانواده شوهرش بداخلاقی میکرد.
به گزارش شما نیوز ، بیچاره پدرم خیلی سعی کرد زندگیمان را حفظ کند اما مادرم بعد از آخرین مشاجره لفظی با پدر و مادربزرگم، از خانه قهر کرد و رفت. همان روز بعدازظهر پدرم دنبالش رفت اما مادربزرگم اجازه نداد مادرم را ببیند. با این اوضاع، بعد از دو ماه قهر و آشتی، با توجه به اینکه عمهام و خالههایم نیز آتشبیار معرکه شده بودند، کارشان به طلاق کشید.
قرار شد با پدرم زندگی کنم. عمهام ادعا میکرد اجازه نمیدهد آب در دلم تکان بخورد اما خیلی زود خسته شد. روی اعصابم راه میرفت و گاهی نیز کتکم میزد. آن موقع کلاس دوم ابتدایی بودم و دچار افسردگی شدیدی شدم. مادرم و خانوادهاش از شهرمان به مشهد نقل مکان کرده بودند. پدرم با اصرار مادربزرگم زن گرفت.
نامادریام چشم دیدنم را نداشت و اذیتم میکرد. پدرم از این بابت ناراحت بود و خیلی برایم غصه میخورد. به همین بهانه مرا به مادرم تحویل داد و زندگیام وارد مرحلهای دیگر شد. یک سال روزهای خوشی را با مادرم گذراندم تا اینکه برایش خواستگار آمد. مادرم ازدواج کرد. ناپدریام هم حوصله مرا نداشت و دو دخترش که همسن من بودند با لجبازی آزارم میدادند. مجبور شدم به خانه مادربزرگم بروم.
روزهایی سرد و غمگین را سپری کردم. در ۱۴سالگی برایم خواستگار آمد. چون سرپرست درست و حسابی نداشتم، بدون تحقیق درست و حسابی، جواب «بله» دادند و مرا به خانه بدبختی فرستادند. شوهرم بویی از معرفت و انسانیت نبرده بود. بعد از سه سال هم دستگیر شد و به زندان افتاد. از ریخت نحس شوهرم بیزار بودم برای همین این کار را کردم! یعنی تقاضای طلاق دادم و جانم را آزاد کردم.
چند ماه بعد هم ناپدریام فوت کرد و بچههایش مادرم را از خانهشان بیرون کردند. ما هردو به خانه مادربزرگم برگشتیم. خالههایم که چندسال قبل نقشی مؤثر در طلاق پدر و مادرم داشتند حالا سر خانه و زندگی خودشان هستند و به ما کممحلی میکنند. تنها چیزی که از گذشتهها برایمان مانده، آه و حسرت زندگی است که مادرم با غرورش آن را خراب کرد.