خانم ها حتما بخوانند
.
محجبه که نبودم هیچ، تو خانوادمون هم هیچکس چادری نیست...از شش هفت سالگی کنار مادرم نماز میخوندم، با یه چادر نماز سفید با گلای ریز که خودش برام دوخته بود. تو همه ی بازیام بدون استثناء اون چادر همراهم بود. یا به عنوان شنل ازش استفاده می کردم یا دامن یا همون چادر.متاسفانه بزرگتر که شدم اصلا مسئله ی حجاب جزو مشغولیات ذهنیم نبود. هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم! اما مادرم در عین حال که چادری نیست خیلی مقید و با حجابه. منو با خودش می برد جمکران. اوایل برام حکم سرگرمی داشت، به خصوص اینکه خالمم با دخترخاله هام میومدن، کلی خوش میگذشت! بعد از چند وقت خالم اینا از شهری که توش زندگی می کردیم رفتن و از قم و جمکران دور شدن اما من هنوزم شبای چهارشنبه با مادر می رفتم جمکران ولی دیگه از شیطونی خبری نبود. کنار مادر می نشستم و فقط می نشستم!!! منتظر میموندم تا دعای توسل تموم بشه و برگردیم!یه دفعه هوا سرد بود، رفتیم تو مهدیه، اونجا برای اولین بار به روضه ای که مداح برای امام حسین(ع) می خوند گوش دادم و برای اولین بار گریه کردم، چه گریه ای!!! انگار یه بغضی بود که خودمم ازش خبر نداشتم اما شکست و چه خوب شکست!!! بعد از اون انگار چشم و گوشم آگاه تر شدن! اون موقع خبر نداشتم گریه برای امام حسین(ع) چه کارا که نمیکنه!!!! مادرم همیشه به سخنرانی های آقای پناهیان که از تلویزیون پخش میشد گوش میداد.یادمه پاییز بود منم کنار مادر داشتم به سخنرانی گوش میدادم.الان اصلا یادم نمیاد حاج آقا دقیقا چی گفت،فقط میدونم یه جمله گفت که حکم یه تلنگر داشت برام.ازون به بعد کلمه ی حجاب وارد ذهنم شد و بهش فکر کردم اما خیلی سخت بود.من عادت نداشتم به اونجور پوشش و سر کردن چادر برام محال بود!! نیمه ی دوم اسفندماه بود، شب آغاز ولایت امام زمان(عج)، بازم جمکران.بیست و دوساله بودم اما هنوز به زیارت آقا امام رضا(ع) مشرف نشده بودم.اون شب دعا کردم و فقط همینو خواستم! فردا صبحش بلیط گیرمون اومد!!!رفتم پابوس امامم، چادرمو از خود آقا خواستم چون می دونستم خودم نمیتونم، خیلی برام سخت بود. روز آخر وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم از مادر خواستم برام پارچه ی چادری بگیره، وقتی وارد یکی از مغازه های اطراف باب الجواد شدیم مادرم رفت سراغ پارچه های چادر نماز!! وقتی بهش گفتم چادر مشکی می خوام، یکم تعجب کرد، گفت مطمئنی؟ بعد با کمال میل بهترین پارچه ی چادری رو برام خرید. وقتی برگشتیم دیگه مثل قبل نبودم، دیگه از آرایش کردن خوشم نمیومد. هنوزم مانتوهای قبلیمو می پوشیدم اما همش معذب بودم.شروع کردم کم کم رو خودم کار کردن. اول آرایشمو قطع کردم. بعد ریزه ریزه مقنعمو تنگ کردم. دیگه همه تو دانشگاه متوجه تغییراتم شده بودن. اواخر فروردین ماه یه روز مقنعمو نگاه کردم دیدم حدود ده دوازده سانت درزشو دوختم!!! از خودم خجالت کشیدم!! دیگه مانتوهام برام شده بودن مثل قفس. چادرمم دست خیاط بود و هنوز آماده نشده بود. یه روز تو یه مهمونی خونه ی یکی از دوستام اعلام کردم که به زودی قراره چادری بشم، اصلا استقبال نکردن! بالاخره چادرم آماده شد، ایام فاطمیه و نیمه های اردیبهشت بود. یادمه کسی خونه نبود. می خواستم برم بانک. دلو به دریا زدم و چادر و سر کردم و زدم بیرون. جلوی در بانک از تاکسی که پیاده شدم چادر از سرم افتاد و فرش زمین شد! نا امید شدم.چند روز گذشت، فردا روز شهادت حضرت فاطمه(س) بود.ظهر بود جلوی تلویزیون نشسته بودم. قرار بود نیم ساعت بعد با دوستم بریم کتابخونه. گوینده ی تلویزیون گفت فاطمه(س)با حجاب بود. وقتی آقامون حضرت ولی عصر ظهور کنن هم همه با حجاب میشن، پس چه خوبه که از الان بریم استقبال! همونجا به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و تصمیم قطعی گرفتم... وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم یه حس دیگه ای داشتم. حس می کردم خدا داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه.الان دقیقا دو ساله که چادری ام. تنها دختر چادری خانواده. اون حسو هنوزم دارم. انقددددددددددر شیرینه که با همه ی دنیا عوضش نمیکنم.اینم بگم که دیگه هیچوقت چادر از سرم نیفتاد.الان یه حرفه ای هستم!!! اوایل خانوادم زیاد استقبال نکردن.همه فکر میکردن که یه هوس زودگذره و از سرم میفته اما الان دیگه همه عادت کردن و با چادر بیشتر دوستم دارن. تو این دوسال خدای عزیزم کادوهای خیلی خوبی برام فرستاد، دیگه نماز صبحم قضا نمیشه، همه ی نمازامو سر وقت میخونم، مشرف شدم نجف، کربلا، کاظمین، سامرا، چند وقت دیگه هم قراره برم مکه انشاالله...هرچقدر شکرشو به جا بیارم بازم نمیتونم حقشو ادا کنم.....بزرگترین افتخارم توی دنیا اینه که دختر مسلمان شیعه ی ایرانیم و عشق فاطمه ی زهرا(س) و خاندانشون تو دلمه.