تبهکاران فوتبال!
الخاندرو چاکوف | لابد این را همان اولِ کار یاد گرفتهاید: اگر کسی آستینتان را کشید، پشت شما را لمس کرد یا نوک پایش به ساق پایتان رسید، فوراً سرعتتان را کم میکنید و خودتان را زمین میزنید. بعد به داور نگاهی میاندازید و میگویید: «!Porra، falta، caralho» که تقریباً یعنی «آخ، خطا، لعنتی.» میتوانید این را زیر لب بگویید، دوروبَر را نگاه کنید و مشت در هوا بکوبید. بعد هم با چهرۀ معصومانه روی زمین بیفتید، مچ پایتان را بگیرید و از درد آن صدمۀ نامعلوم، به خودتان بپیچید. همچنین میتوانید فریادی بزنید که کل زمین بشنوند و با نالۀ دردآلود بگویید: «آخ، خطا، لعنتی.» البته بستگی دارد کدام مدل بازیگری را دوست داشته باشید. من مدل زیرپوستی را میپسندم. در آن مسابقههای بیبرنامۀ مدرسه یا روی آسفالت داغ کنار خانۀ پدربزرگم، اگر کسی پشتم را لمس میکرد یا نرم به ساق پایم میزد، خودم را روی زمین میانداختم. بعد آرام بلند میشدم، توپ را برمیداشتم و با پوزخند زیر بغل میزدم. یادم نمیآید این سبک را کجا یاد گرفتم. شاید میخواستم ادای بازیکنهای میانی باکلاستر درجام جهانی ۱۹۹۴ را دربیاورم: هریستو استویچکفِ بلغار یا بازیکن همهکارۀ رومانی گئورگی هاجی. بلد نبودم شوت بزنم، پاس بدهم یا دریبل کنم. حتی نمیتوانستم بدوم. بازیکن بیخودی بودم. ولی زیاد تمارض میکردم. برعکس من، پسرعمویم که چند سال بزرگتر از من بود، مهارتهای فوقالعادهای داشت: گاهی اوقات میگفت او را به ریودژانیرو یا سائوپائولو بفرستند تا برای تیمهای فوتبال بزرگ لیگ ملی برزیل امتحان بدهد. عمویم از او هم ماهرتر بود. در میانسالی با آنکه چاق شده بود، سرعت خوبی در زمین داشت. آنها هم تمارض میکردند. پدربزرگم آنقدرها بازی نمیکرد؛ ولی بیش از همۀ ما به این بازی علاقهمند بود. در اواخر دهۀ ۱۹۷۰ رئیسِ دامبوسکو شد. دامبوسکو تیم کوچک شهرمان در ایالت ماتوگروسو بود. اغلب برای من خاطرۀ آن سالی را میگفت که در جام قهرمانی برزیل، تیمِ کورنتیانس را در خانۀ آنها شکست داده بودند. این ماجرا را هواداران کورنتیانس لابد فراموش کردهاند؛ اما پدربزرگم تا دم مرگ تعریف میکرد. سال ۱۹۸۳ که من به دنیا آمدم، پدربزرگم دیگر رئیس دامبوسکو نبود؛ ولی آنقدر یادگاری، بُریدهجراید، جام و پرچمهای آن دوران و پیراهنهای سفید و آبی کمرنگ توی خانهاش چپانده بود که همیشه فکر میکردم هنوز آنجا مشغول کار است. در آن خانهْ مجسمۀ کوچک و طلاییرنگِ یک شیر را بیشتر از همه دوست داشتم. سینۀ کوچکش را ستبر کرده و به افق خیره شده بود. این جام، نشانۀ لقب تیم دامبوسکو بود: «شیر روی تپه». حسوحال طبیعت را داشت و رنگورورفته بود. از فلزی طلاکاری شده و بیقیمت ساخته شده بود. اینها را دوست داشتم. ولی الان میفهمم کُپیبرداری ابلهانهاش بود که بیشتر از همه دوست داشتم و نداشتم: آن شیر تجسم این گرایش مردمان امریکای لاتین بود که اشتیاقهایشان را جای دیگری میجویند. آنها سوژهای خارجی را بهعنوان نماد واقعیت و روحیات محلیشان انتخاب میکنند. در باتلاقهای ماتوگروسو انواع و اقسام حیوانها پیدا میشود: تمساح، پلنگ، تویویو (پرندهای باوقار، با نوکی ظریف و بلند) و سمور محلی (نوعی از سمورهای گنده و شرور که دستهجمعی شنا میکنند و اگر عصبانیشان کنید میتوانند شما را لِه کنند). بااینحال در آن منطقه خبری از شیر نیست و تقریباً تپهای هم در کار نیست. همه میگویند لیونل مسی صادق است . حتی وقتی مدافع حریف پیراهنش را پاره کند یا داخل محوطۀ جریمه به او پشتپا بزند، اگر اندک شانسی برای گلزدن داشته باشد یا حتی شریفتر از آن، اگر بتواند به همتیمیاش کمک کند، بلند میشود و بازی را ادامه میدهد. همین رفتارها، هالۀ اسطورهای مسی را باورپذیر میکند: مسی، این ورزشکار بزرگ، این اسوۀ خوبی، پسرک نحیفی که در دوران نوجوانیاش مشکل داشت ودرست رشد نمیکرد و مجبور بود هورمون مصرف کند، تلاش کرد چستوچابک شود؛ مردی که با دلبرک دبیرستانیاش، دختری از استانی دورافتاده در آرژانتین مثل خودش، ازدواج کرد؛ مردی که پس از زدن سه گل عالی و لاییزدن به بازیکنهای حریف، زیرلبی از دفاعهای بیکار تیمش که آن عقب ولمعطل بودهاند، تعریف میکند. مهمتر از همه اینکه مسی و تمارض؟ عمراً. در خزانۀ مهارتهای او این یکی را نمیشود پیدا کرد. تمارضکردن مسی مثل این است که هنری جیمز، نویسندۀ بزرگ سبک رئالیسم ادبی قرن نوزدهم، بخواهد مثل هنری میلر، نویسندۀ درجهدوی ساختارشکن قرن بیستم بنویسد. اکثر رفقای امریکاییام درک نمیکنند که چرا بازیکنها با کوچکترین ضربه به زمین میافتند. آنها تمارض را نمیفهمند. تمارض دو تا از مهمترین خطاهای اخلاقِ ورزشیِ امریکاییها را شامل میشود: نخست، میل به تقلب؛ دوم، نمایش یا حتی تجلیل از ضعف فیزیکی و برانگیختن ترحم. فلاپ، معادلی برای تمارض در بسکتبال که بهمحض ضربهخوردنْ توپ را میاندازند، آنقدرها دراماتیک نیست و بیشترِ بازیکنهای خارجکی انجام میدهند. هم قوی و ورزشکار باشید و هم کاملاً ماهر؛ آن وقت تا به محوطۀ جریمه رسیدید، زمین بخورید. اینها پوچ و بیمعنی است. از جهات مختلف هم پوچ است. ولی اینجور پوچیها در هر ورزشی هست. تعریف دقیق خطا هم قدری ابهام دارد. در تنیس، خطای پا داریم؛ یعنی عبور ساده و روشن پا از خط. در فوتبالِ امریکایی، مانعشدن از پاس هست؛ یعنی مدافع سعی میکند دریافتکنندۀ توپ را بگیرد یا هُل بدهد یا بدون آنکه دنبال توپ باشد، مانع دید او بشود. مانعشدن از پاس خیلی مبهم است و به تفسیر داور بستگی دارد. حتی آن دریافتکنندههای پتوپهن و قدرتمند امریکایی هم در افتادنشان اغراق میکنند تا لطف داور شامل حالشان شود. در فوتبال، ابهامها بینهایتاند . زمین بازی بزرگ است و تنها چند داور دارد. با آن غوغای مداوم ضربهها و هُلها و لیزخوردنها، تقریباً برای هیچ حرکتی نمیشود حکم قاطع داد. گویا ابهام، شاکلۀ این ورزش است. نونو راموس، تصویرگر و نویسندۀ برزیلی، اغلب به تفاوت میان نتیجۀ نهایی یک مسابقۀ فوتبال و سناریوهای ممکنِ آن مسابقه اشاره میکند. همین است که همزمان پتانسیل تراژدی و کمدی را به این بازی میدهد. رفتارهای بالقوه فریبندۀ زیادی در فوتبال هست: مدافعی که معصومانه دستانش را بالا میآورد، اما عامدانه به ساق پای مهاجم حریف میکوبد؛ مربیای که بازیکنانش را در انتهای مسابقه تعویض میکند تا وقت تلف کند؛ بازیکن میانیای که توپ را چند متر دورتر از محل خطا میاندازد؛ دروازهبانی که یک قدم کوچک جلو میآید تا شانسش برای مهار ضربۀ پنالتی بیشتر شود و.... ولی تمارض از همه بیشتر به چشم میآید. به تمارض با عصبانیت پاسخ میدهند؛ ولی برای مابقی تقلبها فقط شانهای بالا میاندازند. یادم نیست نکوهش تمارض از کِی آغاز شد. سال ۱۹۹۴ در ذهنم مانده است؛ شاید چون زمانی است که خاطرات کودکیام با این بازی گره خورد. آن زمان ۲۴ سال از آخرین قهرمانی برزیل در جامجهانی گذشته بود. وقتی روبرتو باجو، بازیکن میانی خُلمزاج ایتالیا پنالتی سرنوشتساز بازی فینال را خراب کرد و خیلی باوقار توپ را با فاصلۀ زیاد از بالای دروازه بیرون زد، مادرم شانههایم را گرفت، محکم تکان داد و گفت: «الان شاهد یک لحظۀ تاریخی هستی! الان شاهد یک لحظۀ تاریخی هستی!» حس او صادقانه بود؛ اما شیوۀ نشاندادنش نمایشی بود؛ مادرم از آنهایی نبود که اینجور حرفهای قلمبۀ بیروح بزند. یکجای کار میلنگید. لحنش هیجان نداشت. آن جام در کل غریب بود. کارلوس آلبرتو پریرا، با آن ظاهر عجیبش، از آنچه بود، غریبتر به نظر میرسید: گونههای برآمده و دماغ عقابی که او را مثل آدمهای تصورشده در نقاشیهای فلمیش۱ کرده بود. در نهایتِ کار که برزیل قهرمان شد، جای چندان مخالفتی با آن جملۀ معروف پریرا نماند که در مراحل کسب سهمیۀ جام او را هدف نقدهای تندوتیز کرده بود: «بهترین حمله، دفاع خوب است.» ولی آن قهرمانی چندان خالص نبود. اکنون اکثر ما قبول داریم که سبک بازی برزیل در آن جام جهانی، زشت و ناپخته بود. در اکثر مسابقهها با تکگل برنده شد، دفاع تودرتو داشت و بازیکنان میانیاش بیذوق و تنبل بودند. اما فارغ از استعداد ذاتی و حرکات خزندۀ روماریو چیز چندانی برای خاطرهبازی نمانده است. او هشتاد دقیقه دور زمین ول میگشت تا اینکه یک لحظه تصمیم میگرفت توپ را بردارد و یکضرب پابهتوپ به سمت دروازۀ حریف بدود. اندکی بعد، پوشیدن کتوشلوارهای شقورق و کفشهای ظریف میان برخی مربیان مُد شد. پریرا با آن رویکرد روشمندش به بازی و آن عرقگیر سادۀ ورزشیاش، دیگر کممایه یا حتی خوار به نظر میآمد. ولی پرسشِ بهجامانده از آن جام، اینکه باید زیبا بازی کرد یا بُرد، دو دهه است که بر فوتبال برزیل سایه انداخته است. پیشازآن، این پرسش هرگز مطرح نشده بود. بستگان مسنترمان میگفتند ارزش تیمهای سابق دقیقاً در این بود که با بازیای زیبا میبُردند. اما ۱۹۹۴ فرق داشت و میشد حدس زد که تغییرات بزرگتری در راه است. بازیکنها قویتر و فیزیکیتر میشدند . حتی کُندترین بازیکنها هم آنقدر سریع بودند که فضا را ببندند. دروازهبانهای کوتاهقد و پُراَدا مثل خورخه کامپوسِ مکزیکی و رنه هیگوئیتایِ کلمبیایی از صحنۀ بازی حذف شدند. مشتاقانِ این پُست اکنون بهگونهای تربیت میشدند که کل طول و عرض دروازهشان را پوشش دهند. مهاجمان چنان شوت میزنند و با قدرت با جمجمهشان به توپ میکوبند که نگران آسیب به سر بازیکنها میشویم. دفاعهای ماهر یاد گرفتهاند که پاسهای بلند بدهند. پدربزرگم بیش از همه از دفاعهایی بدش میآمد که استعدادی غیر از دفاع را نمایش میدادند. حتی دریبل، آن مهارتی که شاید بهترین جلوه از ماهیت هنرمندانه و اغلب ناکام فوتبال است، اکنون بیش از مهارت آکروباتیک، به قدرت بدنی بستگی دارد: کریستیانو رونالدو با تکیه بر سرعتش دریبل میزند. مسی هم با آن گامهای کوتاه، اما بیوقفه و تندش، طوری است که انگار توپ به پای چپش چسبیده است. دنیس برکمپ، ستارۀ هلند در سالهای ۱۹۹۴ و ۱۹۹۸، یکی از اولین نمونههای این نوع نبوغ قدرتمند و کارا بود. نمایشهای او، هرقدر هم خلاقانه، باز دقت و سادگی ریاضیوار داشتند. این شایعه که مسی به نوع خفیفی از سندرم آسپرگر۲ مبتلاست، بیش از آنکه بیانگر وضعیت مسی باشد، حکایت انتظاری است که مردم از نخبگان فوتبال امروزی دارند. نمیشود گفت پریرا که سخنرانیهای انگیزشی، تکنیکهای مدیریت، تکرار حرکتهای حسابشده و حرفهایگری را ترجیح میداد، عامل این تغییرات بود یا صرفاً با موج همراه شد. بازی فوتبال در همۀ قارهها سرراستتر شد. بازیهای طولانی و حوصلهسربَر دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ با آنهمه خمیازه و چُرت تماشاچیان جای خود را به بازیهای سرعتیتر دادند. آن وقتها مدافع توپ را به دروازهبان پاس میداد و پس میگرفت و مهاجم نیز نزدیک دروازۀ حریف ول میگشت و هرچند دقیقه یکبار هم به آفساید میرفت. اما پسازآن انگار یک بنگاه سرمایهگذاری خصوصی این ورزش را خریده و رنگ کرده بود تا برای خریدار بعدی جذاب باشد. خارج از میدان بازی و خصوصاً در لیگهای اروپایی، این تعبیر چندان هم استعاری نبود. زبان کارشناسان همهفنحریف رسانهها هم دچار تغییر شد. «تکامل تاکتیکی»، «مدرنسازی تاکتیکی»، «ظرفیت تمامکنندگی»: در مخیلهام هم نمیگنجد که پدربزرگم و دوستانش با این تعبیرها حرف بزنند. دیگر دریبل فقط «زیبا» نبود، بلکه «دقیق» بود. دیگر یک پاس فقط عالی نبود؛ بلکه «ظریف» و «حسابشده» بود. بازیکن میانی فقط زیرک نبود؛ بلکه «هوش سرشار» و «توان حرکات شمرده» داشت. در این نظم نوین، تمارض جایی نداشت . آن نمایش بیجا، پرآبوتاب و آماتوری با این نسخۀ بهروز و تمیز از ورزش فوتبال تعارض داشت. تمارض زشت بود. یادمان میآورْد بازیکنها میتوانند چقدر مشکوک باشند، مسابقه ممکن است چقدر غیرمنصفانه باشد و بالأخره چقدر از بازیْ تحت کنترل افراد نیست. گزارشگران فوتبال وقتی میدیدند بازیکنی حوالی محوطۀ جریمه تظاهر میکند که زمین خورده است، همه یکصدا میگفتند که باید کارت بگیرد. گالواون بوئنو، معروفترین، احساسیترین و متعصبترین گزارشگر برزیل، وقتی میدید بازیکن بیدلیل به زمین میافتد میگفت: «همین نگرش است که باید در فوتبال برزیل عوض شود.» در جام جهانی سال ۱۹۹۴، نام یک آرژانتینی تیتر اخبار شده بودکه با مسی بسیار متفاوت بود: دیهگو آرماندو مارادونا که میان بهترین فوتبالیستهای تاریخ، بسته به اینکه برزیلی باشید یا آرژانتینی، در ردۀ اول یا دوم قرار دارد. پس از آنکه آزمایش دوپینگْ پنج نمونه افدرین در ادرار او نشان داد، از رقابتها اخراج شد. هم قیافۀ خسته و بیروحش در کنفرانسهای مطبوعاتیِ بعد از آن ماجرا یادم مانده و هم آن لذت مبهمی که منِ بچهسال از سقوط ستارۀ رقیب میبردم. چند سال پیشازآن، مارادونا کشورش را تا دومین و آخرین قهرمانی جام جهانی در سال ۱۹۸۶ پیش بُرده بود. سال ۱۹۹۰ هم آرژانتین را به فینال مقابل آلمان غربی رساند. مارادونای معتاد به کوکائین، آن طنّاز ورّاج و بددهن ، همان پسربچۀ رؤیایی پرونیستها۳ بود که از زاغههای بوئنوسآیرس سربر میآورد. او یکی از آن مهاجرهای عاشق کاسترو بود؛ مارادونای حقهباز. در بازی یکچهارم نهایی جام جهانی ۱۹۸۶ مقابل انگلستان، در میانۀ زمین توپ را میگیرد، پابهتوپ میدود، چهار مدافع را پشت سر میگذارد، دروازهبان را دور میزند و توپ را به تور دروازه میدوزد. گزارشگر آرژانتینی با صدای پرهیجان گفت: «گریهام گرفته... خدای من، تو اهل کدام سیارهای؟» ولی این گل دوم بود. گل اولی که آن روز زد، فرق داشت. آن گل هم در تاریخ ماندگار شد؛ ولی به دلیل دیگری: مارادونا پرید و با دستش ضربهای نرم و تند به توپ زد؛ اما فریبکارانه سرش را بهسمت توپ کج کرد و همینکه توپ به تور چسبید، شادی گل را شروع کرد. دوربینها آن ضربۀ خطا را ضبط کردند؛ اما داور میدان ندید و گل حساب شد. بعد که مطبوعات دربارۀ این حرکت سؤال کردند، گفت آن گل «کمی با سر مارادونا و کمی با دست خدا» به ثمر رسید. البته مارادونا همیشه قشنگ تمارض میکرد. مارتین امیس سال ۱۹۸۱ در مجلۀ لاندن ریویو آو بوکز نوشت: «فوتبالدوستهای روشنفکرْ چوب دو سر طلایند: هم روشنفکرها از آنها بدشان میآید و هم فوتبالدوستها.» از آن زمان تاکنون قضیه عوض نشده است. در برزیل، روشنفکرها دربارۀ فوتبال همانطور حرف میزنند که مردم ناآشنا با شعر دربارۀ شاعری: با احترام فوقالعاده، اما بیآنکه حوصلهاش را داشته باشند. اما اکثر فوتبالدوستها روشنفکرها را نادیده میگیرند. از چند استثنای نادر بگذریم: تحلیلهای نونو راموس؛ یادداشتهای ژورنالیستی فشردۀ توستائو، پزشک، و مهاجم کناری سابق در تیم رؤیایی برزیل در سال ۱۹۷۰؛ و نوشتههای پائولو وینیشس کوئلیو۴ که با سبک تجربیاش در روزنامهنگاری ورزشی مشهور است. مابقی روزنامههای برزیلی پُر از ستونها و واقعهنگاریهایی هستند که از شعارهای فوتبالی قلمبهسلمبه و غیرخلاقانه استفاده میکنند: بازی همچون استعارهای برای پیشبینیناپذیربودن زندگی است، برای شانس و تصادف که سرنوشت نهایی را میسازند، ایدههایی چنان مبهم و بیانتها که میتوانند برای هر چیزی استفاده شوند. با یک نگاه میشود فهمید این ورزش ملی پردهای شده است که جامعه روی آن خودبینی و نفرتش را بیفکند. من در نسلِ بهاصطلاح پیروز فوتبال بزرگ شدهام. برزیل در سال ۱۹۹۴ قهرمان جام جهانی شد، در ۱۹۹۸ به فینال رسید و در ۲۰۰۲ دوباره قهرمان شد. تا نیمهنهایی ۲۰۱۴ در شهر بلوهوریزنته، که آلمان ۷ بر۱ برزیل را نیستونابود کرد، اکثر برزیلیها گویا در این توهم بودند که هیچکس هیچجا توان رقابت با قدرت برزیل را ندارد. این پرسش که «آیا قشنگ بازی میکنیم یا میبریم؟» فقط در خلوت خودمان به میان میآمد. پنج سال در لندن زندگی کردم تا فهمیدم مردم چه اعتقاد بیجایی دربارۀ تیم برزیل دارند. اما باخت مقابل آلمان بیتردید حالوهوا را عوض کرد . بنا به سیلاب ستونهایی که پس از آن بازی روزنامهها را پُر کرد، برزیل ناگهان از تیم محبوبی که شایستۀ قهرمانی بود، به منحطترین تیم تاریخ تبدیل شد: شبحی بیرمق و سرگردان که اَبَرمردهای اروپایی سردرگمش کرده بودند. اشاره به نفرت از خود که در دوران پسااستعماری مرسوم است، ناگزیر دیده میشد. باخت مقابل آلمانها چنان خلأیی ساخت که هر تحلیل سادهانگارانهای در آن جا میگرفت. آن ماجرا انعکاس جامعهای بود که از قدیم مستعد رفتارهای فیالبداهه است. درواقع سند بیمیلی ما به بازآفرینی یک سبک و وفق یافتن با تغییرات جهانی بود. برانگیختگیِ ملیگرایانه با آن قطرات اشک که هنگام نواختن سرود ملی سرازیر میشد، یعنی رفتار اغلب بازیکنها پیش از هر مسابقه، نشانۀ سیطرۀ هیجانزدگی اشکآلود بر تاکتیکها و تفکرات عقلایی بود. یکی از منتقدان خوشفکر موسیقی، ناخواسته پا به این قلمرو نامیمون و پراضطراب گذاشت: «لازم بود این شکست را آلمانهایی به ما تحمیل کنند که دور از ما هستند؛ یعنی کشوری که شاید بهتر از هر کشور دیگر، اهمیت طراحی پروژههای دستهجمعی و بررسی جدی آنها را نشان میدهد.» در آغازِ آن رقابتها، مهاجم تیممان، فِرِد، خودش را در محوطۀ جریمه با اداواطوار روی زمین انداخت و یک پنالتی مقابل کرواسی گرفت که البته گل هم شد. اگر برزیل قهرمان شده بود، این اتفاق لابد اختلالی کوچک در مسیر قهرمانی حساب میشد. اما در آن فضای فراگیرِ نکوهش خود، آن حرکتْ نماد ضعف مرگبار کشور شد؛ چیزی که باید از خاطرۀ ملی حذف و برایش مجازات تعیین میشد. در بازی فوتبال که از هر حرکتی میتوان تفسیرهای مختلف داشت، باید پرسید چرا تمارض، یعنی یکی از چندینوچند خطای این بازی، اینقدر کانون خشم و نفرت قرار گرفته است؟ اینکه حرکتی را خطا بدانیم یا ندانیم، یک بحث است؛ اینکه قیافۀ حقبهجانب بگیریم و به بازیکنی کارت بدهیم، انگار که داوریم و فکر میکنیم آن بازیکن کار کثیفی کرده است، بحث دیگری است. عصبانیت از تمارض، با لذات اخلاقی همراه است. اگر سر مابقیِ حرکتهای فریبکارانه هم اینقدر پلیسبازی درمیآوردیم، فوتبالی نمیماند که بخواهیم حرفش را بزنیم. راموس در مصاحبهای تلویزیونی در سال ۲۰۱۲ گفت: «کل این بازی بر پایۀ اِعمال نفوذ و فساد است. حتی کسی از بیرون نمیتواند قضاوتهایش را به چالش بکشد. فوتبال نه علم است؛ نه جایی برای اخلاقیات.» لقب عامیانۀ داوران در برزیل، «مرد سیاهپوش» است . این لقب بیش از آنکه یادآور قاضیهای سیاهپوش باشد، به جلادهای قرونوسطا اشاره میکند. بههرروی، داور در صدور رأی خود مختار نیست. تصور کنید در آن دایرۀ بیاهمیت وسط میدان، همانجا که کبوترها جمع میشوند و فضله میریزند، میخواهید خطا بگیرید؛ ناگهان جماعت اوباش با پنجههای فشرده سراغتان میآیند، به شما دست میزنند، هُلتان میدهند، فحش میدهند و در گوشتان تهدید میکنند. فکر کنم جالبترین فحشهایی که شنیدهام، یا کنار زمین بوده یا در استادیوم یا آخر هفتهها که بازی والدینمان را تماشا میکردیم. این فحشها را بازیکنها به همدیگر نمیدادند؛ بلکه بازیکنها به داور میدادند. وقتی تلویزیونْ مسابقهای نشان میداد و نام خانوادگی داور روی صفحه میآمد، پدربزرگم به طرف من میچرخید و آرام از من یا بلکه خودش میپرسید: «این داور با ماست یا علیه ما؟» از این دست حرفها باز هم داشت. مثلاً: «بهتر است بازی را دقیقۀ آخر با یک گل آفساید ببریم تا اینکه ششهیچ از تیم مقابل سر باشیم.» او در گفتن اینجور حرفهای موذیانه استاد بود. اینیکی را آنقدر عادی میگفت که انگار حرف پیشپاافتادهای است. این موضوع آن اوایل من را بُهتزده میکرد؛ ولی قدری بعد حکمتش را فهمیدم. ادارۀ تیمی کوچک داخل برزیل، روانپریشی عمیقی در او ایجاد کرده بود: بارهاوبارها یک تصمیم داور، بُرد یا مساوی را از چنگ دامبوسکو درآورده بود. از آن دفعاتی که لطف داور نصیبش شده بود، با افتخار و لذت یاد میکرد. داور نیز متغیری دیگر در آن میدان پرآشوبِ روایتها بود. شاید این نگرش را نشانۀ ذهن توطئهپندار بدانید؛ ولی بیاعتمادی به مقامات را نمیشود عیب حساب کرد. اکنون که دو دهه از آن دوران گذشته است، او را کمی بهتر درک میکنم. بُردن مسابقه با یک گل آفساید یا پنالتی ناحق یا وقتی ببینید مهاجمتان دستش را مخفیانه به هوا میبرد و توپ را لمس میکند تا به طرف تور بفرستد، واقعاً نشاطآور است. مارادونا موذیانه از دست خدا میگفت . اکنون مسی را دوست داریم؛ چون پسر خوبی است. این تفاوت از گذر دو دهه میان این دو نابغه حکایت میکند. نونو راموس، با مطالعۀ تیم ملی برزیل، میگوید علاقۀ عامّه به خلوص و پاکی با نوعی رنجش طبقاتی مرتبط است. سرککشیدن به اینکه بازیکنان جوان پارتی میگیرند، مشروب مینوشند یا همخوابه دارند، نمایندۀ پرخاش پنهانیِ طبقات بالا و متوسط است: این تحرک اجتماعی مؤثر، در کشوری که در طول چندین نسل، درگیر نابرابری پایدار و عمیق بوده است، تهدیدی برای آن طبقههاست. البته از کسی هم پنهان نیست که این تمایل به پاکدستی در میانۀ میدان که در چند دهۀ اخیر شاهدش بودهایم، سرپوشی بر فسادهای خارج از زمین بازی است. آن اِعمال نفوذی که راموس میگوید، با معاملههای پشتپرده در فیفا فرق دارد: نسبت اولی به دومی، مثل آفتابهدزدی در بازاری خیابانی و پرآشوب در مقایسه با اختلاس بانکی است. اخلاقگرایی فقط نوعی پدیدۀ ناخودآگاه، مثلاً جلوهای از اضطراب ملی نیست؛ بلکه میتواند هدایتشده و تحمیلی باشد. فیفا اخلاقگرایی در زمین بازی را تحمیل کرده است. در میان تصاویر جام جهانی ۲۰۱۴، بیشترین نظرات کاربران برای کدام تصویر فرستاده شد؟ ضربۀ سر ظریف رابین فنپرسی، شوت سرضرب و روی هوای گُتسه در فینال که گل پیروزی آلمان مقابل آرژانتین را زد، یا حتی آن پسرک برزیلی رنگپریدۀ عینکی که وقتی آلمانیها تیم میزبان را با خاک یکی کردند، لیوان کاغذیاش را دم صورتش گرفته بود و اشک میریخت (همان نمونۀ ترگلورگلِ جماعتی که در آن سنوسال میتوانستند بلیت بخرند)؟ خیر. پربحثترین عکس متعلق به مهاجم اروگوئه لوئیز سوآرز بود که جورجیو کیهلینی مدافع ایتالیا را گاز گرفت. همه جا دربارۀ این خطای سوآرز بحث میشد. با قدمزدن در خیابانهای اطراف اسکلۀ ریودژانیرو، اغلب روی نمایشگرهایی بزرگ، تکرار علیالدوام صحنهای را میدیدید که سوآرز دندانهایش را در استخوان ترقوۀ مدافع ایتالیایی فرو میکرد. همه و همه، از صاحبان میکدهها تا بچهپولدارهای عیّاش تا گداهایی که چند متر آن طرفتر روی جدول ایستاده بودند، در این باره نظر میدادند. یکی میگفت: «باید برای ده مسابقه محروم شود.» دیگری جواب میداد: «چرا گازگرفتن بدتر از لگدزدن به ساق پای حریف است؟» اما مسئلۀ اصلیْ تنبیه نبود. همینکه گاز سوآرزْ نوعی رسوایی تمامعیار حساب میشد، نشانۀ پیروزی فیفا بود. به همین ترتیب، مجازات تمارض هم مثل دادگاهی نمایشی شده است . تمارض و پیامد آن از رخداد سرسری با اندکی نمایشگری، تبدیل شده است به ماجرایی تماشایی و پرآبوتاب. تمارض هماکنون واجد همان مبالغهای است که رولان بارت به کُشتی نسبت میداد. در این صحنه شاهد دنبالهای از نمایشهای سبک کمپ۵ هستیم: چهرۀ پریشان بازیکن هنگام زمینخوردن، گامهای آرام و سنگین داور بهسمت بازیکن، توی جیب دنبال کارت گشتن: قرمز؟ زرد؟ چقدر هم گزینه هست. شاید بهسازی و تجملگرایی شهری۶ بهترین قیاس از این ماجرا باشد: پاکسازی محله از جرائم کوچک و خیابانهای کثیف تا جا برای تعاملها و رفتارهای فرهنگیتر باز شود. البته ردگمکُن هم هست: نهادی سیاست پنجرههای شکسته۷ را اتخاذ کرده که خود ورشکسته است. حتی واکنشهای دفاعی آنهایی که هوادار بهسازی و تجملگرایی شهریاند و مثلاً اینکه میپرسند: «میخواهید نرخ جرم و جنایت بالا باشد؟ ترجیح میدهید همهچیز کثیف باشد و توجهی نشود؟» مشابه واکنشهای دفاعی آنهایی است که از تنبیه تمارض لذت میبرند. ولی اینکه در یک فرهنگ، گناه صغیرۀ سابق با چه سرعتی به گناه کبیره تبدیل شود، فرایند پیچیدهای است. شاید یکی از عوامل مؤثر بر این فرایند، تمایل اهالی آن فرهنگ به واردکردن ارزشهای بیگانه باشد؛ یعنی در منطقهای که شیر و تپهای ندارد، شیری را روی تپه تصور کنند. تحمیل اخلاقگرایی توسط فیفا را میتوان تا اواخر دهۀ ۱۹۸۰ ردگیری کرد؛ یعنی اندکی پس از ماجرای «دست خدای» مارادونا که کارزار «بازی جوانمردانه» آغاز شد. اولین جایزۀ «بازی جوانمردانۀ فیفا»، که جایزهای نمادین برای بهاصطلاح تشویق روحیۀ ورزشکاری بود، به هواداران اسکاتلندی داندییونایتد داده شد که با رقبای سوئدی خود، یعنی تیم آی. اف. کی گتبرگ، برندۀ آن سال جام یوفا خوشرفتار بودند. همراه با اسکاتلندیها، فرانک اردنویتزِ آلمانی هم برندۀ آن جایزه شد چون در یک مسابقۀ بوندسلیگا بین اف. سی. کُلن و وردربرمن پذیرفته بود که خطای هند کرده است. این جایزه هیچگاه پا نگرفت و عموم افراد اصلاً خبر ندارند چنین جایزهای هست. معیارهای کسب این جایزه هم سالبهسال مبهمتر شدهاند. در سال ۱۹۹۰ این جایزه به گری لینکر تعلق گرفت؛ چون در دوران فوتبال حرفهایاش هرگز کارت زرد یا قرمز نگرفته بود. جورجینهو، مدافع چپ برزیلی، بهخاطر رفتار نمونهاش داخل و خارج میدان در سال ۱۹۹۱ برندۀ این جایزه شد. این جایزه در سال ۱۹۹۸ سیاسی شد: فدراسیونهای فوتبال امریکا و ایران بهخاطر بازی بیحادثهشان در جام جهانی آن سال برندۀ این جایزه شدند و آن را با فدراسیون فوتبال ایرلند شمالی تقسیم کردند که در بلفاست مسابقهای میان کلیفتونویل، پایگاه اصلی کاتولیکها و لینفیلد، پایگاه اصلی پروتستانها، برگزار کرده بود. تعبیر «بازی جوانمردانه» اکنون کلمۀ مرکبی است که محبوب دل تشکیلات فوتبال شده است؛ تابدانجاکه در مراسم افتتاحیۀ جام کنفدراسیونها در ریودژانیرو در سال ۲۰۱۳، حضار با هوکردن به استقبال سپ بلاتر، رئیس سابق و فاسد فیفا و دیلما روسف رئیسجمهور برزیل رفتند. بلاتر گفت: «دوستان فوتبال برزیل، احترام چه شد؟ بازی جوانمردانه کجاست؟» نظر به آنچه گذشت، گویا دو گل مارادونا در یکچهارم نهایی جام جهانی ۱۹۸۶ مقابل انگلستان، دو میراث متمایز، اما ماندگار به جا گذاشته است. گل دوم، با آن ترکیب دقیق و ظریف حرکات، یک ایدئال ارسطویی است که هر مهاجمی خود را با آن میسنجد. اما «دست خدا»، جرقۀ جنبش «بازی جوانمردانۀ فیفا» را زد و در پسِ ضربهای اخلاقی در عرصۀ فوتبال نقش داشت که تا به امروز ادامه دارد. در سال ۱۹۹۰ آرژانتین به فینال جام جهانی مقابل آلمان رسید. هفتساله بودم؛ اما یادم هست که بزرگترها روز مسابقۀ فینال درگیر بحثی داغ شدند. این بحث تا شب طول کشید و بچهها هم با اینکه چیز زیادی از تاکتیک فوتبال نمیفهمیدند، به آن پیوستند. بحث سر این بود که آیا واقعاً روی مهاجم آلمان خطا شده بود یا گرفتن آن پنالتی که نتیجۀ بازی و نتیجۀ جام جهانی را به نفع آلمان رقم زد، با تمارض بود. از آن زمان تاکنون بارها ویدئوی آن بازی را دیدهام. آن اتفاق در دقیقۀ هشتادوپنجم بازی رُخ داد: نزدیک به انتهای بازیای که بدترین فینال جام جهانی در بدترین جام جهانی تاکنون بوده است: خشن، حوصلهسربَر و بیهیجان. استفان رویتر، بازیکن میانی آلمانی، توپ را میگیرد، پابهتوپ میدود و کمی آن را نگه میدارد تا جا برای بازی پیدا کند. مثل دستۀ غازها که جا عوض میکنند، سه مهاجم از هم جدا میشوند. پاس رویتر آنقدر دقیق است که فقط در پاسهای نهچندان بلند میتوان انتظارش را داشت: زمانبندی آن پاس با حرکت رودی فولر هماهنگ است که یک قدم جلوتر از مدافع آرژانتینی یعنی سنسینی، بهسمت محوطۀ جریمه میدود. وقتی فولر توپ را میگیرد، سنسینی پشت سر اوست. همینکه توپ به فولر میرسد، نقش زمین میشود. سپس تئاتر همیشگی به پا میشود. سنسینی بلند میشود و با آن دلهرۀ معصومانهای که به دل آدم چنگ میزند، رو به داور میکند. همتیمیهایش دور داور جمع میشوند؛ اما داور آنها را هُل میدهد و راهش را باز میکند. بهسمت محوطۀ جریمه میرود و با آن ژست قاطع به نقطۀ پنالتی اشاره میکند. آندریاس برمه ضربه را میزند و توپ در گوشۀ راست دروازۀ گویکوچهآ میخوابد. آلمان پیروز میشود. در همان مسابقه، کلینزمن هم قبل از فولر تمارض کرده بود که بهخاطرها مانده است: روی مدافع آرژانتین پدرو مانزون پرید، سپس با همان شیوۀ تئاتری روی زمین غلتید که درنتیجه مانزون اخراج شد. اما حرکت فولر ظریفتر بود. اگر از آن بازیهای مدرسهای بود، قدری از تمارضش دلخور میشدیم؛ ولی شاید قدری هم سر حال میآمدیم. اگر بخواهیم تمارضی بیعیبونقص را مثال بزنیم، دقیقاً همان حرکت فولر است. سرعت افتادنش دقیقاً حسابشده بود، تشخیص خطا پنجاهپنجاه بود و وقتی افتاد، چندان اداواطوار درنیاورد. چنان بیعیبونقص زمین خورد که من، هنگام نوشتن این یادداشت بعد از رُبع قرن که میتوانم آن صحنه را بارهاوبارها روی نمایشگر رایانهام نگاه کنم، باز هم مردّدم که واقعاً آنجا چه شد. پدربزرگم سر فوتبال پول زیادی از دست داد. با غرور، حتی با قدری شادی، این را میگفت. پس از بازنشستگی، هرازگاهی دربارۀ احیای تیم دامبوسکو حرف میزد که در دهۀ ۱۹۸۰ و تا آخر دهۀ ۱۹۹۰ افت سریع و غمناکی داشت. چنان مصمّم و مؤمنانه از احیای تیم حرف میزد که ناخواسته میفهمیدیم به حرفش باور ندارد. در دورۀ ریاست پدربزرگم در دامبوسکو آقایی در هیئتمدیره بود که پس از بازنشستگیِ پدربزرگم هم آنجا ماند. شما بگویید آقای آلبرتو یا هر اسمی که دلتان میخواهد. اغلب به دیدن پدربزرگ میآمد و چند ساعت کنار هم مینشستند و قهوه یا شربت عصارۀ برگهای گوارانا مینوشیدند. اول آلبرتو از برنامههای احیای باشگاه حرف میزد و بعد تقاضای پول میکرد. پرحرف بود و دربارۀ مسابقههای اخیر، استعدادهای اصلی تیم و اینکه چه کسی باید از تیم اصلی اخراج یا کنار گذاشته شود، نظر میداد. مهم نبود گفتوگویشان چطور شروع شود. پایان آن همیشه یکجور بود: پدربزرگم به او پول میداد. ماجرا چند سالی ادامه داشت و جلوۀ کریهی پیدا کرده بود: یک نفر از شوروشوق دیگری سوءاستفاده میکرد. سالها بعد که علاقهام به فوتبال کمرنگ شد، دیگر نمیتوانستم دروغ بگویم و بیش از حدِ واقع تظاهر به علاقه کنم؛ هرچند این کار پدربزرگم را خوشحال میکرد. ولی گاهی اوقاتْ کنارِ هم فوتبال میدیدیم. دائم از بچههایش میخواست تلویزیونهای بزرگتر و مدرنتر بخرند تا فوتبال ببیند. در آن اتاقِ پُر از تصاویر مقدس کاتولیکها، عمدتاً از سنتفرانسیس و سنتبندیکت، تلویزیون هرچه بزرگتر، بیقوارهتر مینمود. در گوشۀ اتاق، دکور چوبکاریشده با درهای شیشهای کوچکی بود که تصویری از منظرهای روستایی داخل آن گذاشته بودند. چوپانها و مریم مقدس در آن تصویر ترسیم شده بودند. آن منظره هنگام تماشای بازی دائم گوشۀ چشمتان مینشست؛ آنقدر که آزارنده میشد. تهویۀ مطبوع، هوایی خنک همراه با حس دلپذیر انزوا رقم میزد. بیرون خانه گرمایی طاقتفرسا بود که بهنظرم نتیجۀ رفتوآمد ماشینها و مردم بود و داخلْ خُنکایی آرام که مطلوب من بود. بهگمانم مطلوب پدربزرگم هم بود. اگر مهاجمی اطراف محوطۀ جریمه وقت تلف میکرد، بیهدف دریبل میزد و نمیدانست شوت کند یا پاس بدهد، پدربزرگم از روی تختخوابی که دراز کشیده بود، بلند میشد، گلویش را صاف میکرد و با غرولند میگفت: «بیفت زمین دیگه لامصب. بیفت زمین.» پینوشتها: [۱] Flemish: سبک نقاشان فلندرز، ساکنان هلندیتبار ِ بلژیک امروزی که در بازۀ قرنهای ۱۵تا۱۷ در شمال اروپا مشهور بود. [۲] Asperger's Syndrome: نوعی اختلال عصبی که در طیف اوتیسم یا درخودماندگی طبقهبندی میشود. کودکان مبتلا به این اختلال، رفتارها و علایق کلیشهای دارند، تنها به یک موضوع توجه نشان میدهند و همه چیز را از زاویۀ آن موضوع میبینند. [۳] Peronist: هواداران پرونیسم، جنبشی سیاسی در آرژانتین که بر پایۀ اندیشههای رئیسجمهور اسبق این کشور ژوان دومینگو پرون بنیانگذاری شد. سه ستون اصلی این اندیشه را عدالت اجتماعی، استقلال اقتصادی و خودمختاری سیاسی آرژانتین تشکیل میدهند. [۴] Paulo Vinícius Coelho: با پائولو کوئلیوی نویسنده فرق دارد. [۵] Camp: این سبک بر پایۀ تقلید عامدانه و معمولاً سبکسرانه و گاه تا حد افراط از حرکتهای تئاتری است. در مقایسه با هنر متعالی که زیبایی و ارزش هنری دارد، سبک کمپ فقط به سرزندگی، جسارت و پویایی اهمیت میدهد. [۶] Gentrification: با بهسازی یک منطقۀ شهری، بهتدریج اقشار ثروتمندتر به آن جلب میشوند؛ گاه تاآنجاکه فقرا بهعلت آنکه از پس هزینههای جدید محل برنمیآیند، آنجا را ترک میکنند. [۷] Broken Windows Policy: نظریۀ جرمشناسی «پنجرههای شکسته» میگوید بینظمی و اختلالهای کوچک، مثلاً پنجرههای شکستهای که تعمیر نشده باشند، در یک مکان میتوانند نشانۀ آن باشند که نظمی بر آنجا حاکم نیست و بدینترتیب مشوق جرائم بیشتر و رفتارهای ضداجتماعی شوند. مرجع: گاردین مترجم: محمد معماریان