صحبت های تکان دهنده دختری پشیمان از ازدواج سفید
«تانیا» دختر جوانی است که در زندگی ۲۸ سالهاش شش ماه «ازدواج سفید» را تجربه کرده است.
«تانیا» دختر جوانی است که در زندگی ۲۸ سالهاش شش ماه «ازدواج سفید» را تجربه کرده است.
بعضی زخمها را هر زمان که بشکافی باز چرکش بیرون میریزد، عفونتش به همه جا میپاشد و دوباره همهچیز مثل روز اول میشود.
انگار نه انگار که سالها از آن گذشتهاست. برای همین «تانیا» بریده بریده حرف میزند. برای گفتن بعضی جملهها نفس عمیق میکشد. یک جایی زیر پوستش لابهلای استخوانهایش تیر میکشد.
وقتی میپرسم مگر نمیگویی اولش همه چیز خوب بود، پس چرا آنقدر زود همه چیز خراب شد؟ وقتی از ارتباطش میپرسم و او میگوید که فکر میکند از او سوءاستفاده شده، نفس عمیق میکشد، کم میآورد و صریح میگوید: «میشود دیگر در این باره حرف نزنیم؟ واقعا حالم دارد به هم میخورد.» .
تانیا یکی از دختران این شهر است که دانشجوی خوب دانشگاهش بوده. معماری خوانده، در مقطع ارشد شرکت کرده، سه ترم خوانده، اما زندگی ناچارش کرده که انصراف بدهد.
یکی از دختران این شهر که از شهری دیگر به تهران آمده و قرار بوده حسابی زندگی کند. به سبک و سیاق چیزی که فکر میکرده همانقدر رمانتیک و عاشقانه، شبیه فیلمهای هالیوودی موردعلاقهاش، اما حالا توی تنهاییش سیر میکند با زخمهایی که وقتی دربارهاش حرف میزند دوباره چرک میکند و دوباره عفونتش به همه جا میپاشد.
سراغ تانیا که این روزها در یک آرایشگاه زنانه کار میکند و میگوید دیگر به هیچ کسی اعتماد ندارد، رفتهایم. روایت زندگی تلخ این دختر ۲۸ ساله را در ادامه میخوانید.
کرمانشاه به دنیا آمدم. سال ۱۳۷۰. خانواده مذهبی نداشتم، اما سنتی بودند. ساعت ورود و خروجم برایشان خیلی مهم بود.
آدم گاهی دلش میخواهد بعد از کلاس با دوستهایش برود بیرون، چیزی بخورد. تفریحی بکند. برای همین مجبور شدم از کلاسهای دانشگاهم بزنم که بتوانم حداقل کمی با دوستانم بیرون بروم.
مادرم برای این کار دلیل هم داشت مدام میگفت جامعه بد است و ممکن است تو هم بد شوی! خالهام مرا تحریک به رفتن از خانه پدرم کرد با یکی از خالههایم خیلی دوست بودم.
از خانه زدم بیرون و رفتم خانه خالهام ماندم. راستش من با حرفهای خالهام از خانه زدم بیرون.
یکبار داشتیم با هم حرف میزدیم. من از مادرم گله میکردم. خالهام میگفت وقتی به تو هیچ احترامی نمیگذارد؛ تو چرا به خودت هیچ احترامی نمیگذاری و اجازه میدهی اینطوری اذیتت کند.
شاید اگر آن روز خالهام این حرفها را نمیزد و به جایش من را به راه درست و راست هدایت میکرد، من دست به چنین کاری نمیزدم، ولی حرفهای خالهام حسابی مرا بهم ریخت.
از خانه بیرون زدم و یک هفته خانه خالهام ماندم تا اینکه پدرم دنبالم آمد و گفت به خاطر من برگرد. هرچه باشد مادرت است و بیشتر از هرکس صلاح تو را میداند و من هم برگشتم.
برایم یک جلسه خانوادگی برگزار کردند وقتی فهمیدند با کسی رابطه دارم، پدرم یک هفته با من حرف نزد بعد هم که به حرف آمد گفت: «دیگه اسممو نیار»، اما مادرم همه جوره بحث را بالا کشید. کلامی و غیرکلامی با من درگیر بود.
میگفت دیگر اجازه نمیدهم به دانشگاه بروی، باید انصراف بدهی! خودم هم کارهای انصراف را انجام میدهم.
من آن موقع دانشجوی ممتاز دانشگاه بودم. من هم داد و بیداد میکردم که من عاشق درس و رشتهام هستم و شما هم نمیتوانید جای من تصمیم بگیرید.
خالهام پشت مرا گرفت و دوباره رفتم به خانهاش و این بار دو هفته آنجا ماندم. خاله و مادرم رابطه چندان خوبی باهم ندارند مثل بعضی خواهر و برادرها از بچگی بینشان کینه است.
مادر زن برادرم هم بود و قصه را کمی پیچیده میکرد. دست آخر قرار شد یک جلسه بزرگ خانوادگی برای رسیدگی به وضعیت من تشکیل شود.
از این جلسهها که ریش سفید و بزرگترهای فامیل دور هم جمع میشوند. تصمیم این جلسه هم بر این شد که من بگویم غلط کردم و آدم میشوم و هر چیزی مادرم بگوید بگویم چشم، تا اینکه برگردم خانه. پدرم گفت به شرط آنکه صیغه بخوانید؛ نخواندیم.
اگر صیغه عقد را خوانده بودیم خیلی چیزها فرق میکرد. شاید عدهای مثل پژمان بگویند چه فرقی میکند؟
آدمی که بخواهد خیانت کند و نسازد همه جوره نمیسازد و صیغه و عقد و کاغذ جلویش را نمیگیرد.
من میگویم فرق میکند، چون با هیچی زندگی کردهام. میتوانستم عقدنامهام را بکوبم جلوی خانوادهاش، جلوی قانون و بگویم این آدم نسبت به من مسوول است.
اما دستم به هیچ جا بند نبود. میرفتم چه میگفتم؟ میگفتم که من همینجوری الکی حاضر شدهام بدون هیچ تعهدی بیایم با پسر شما زندگی کنم و الان ناراضیام؟ بقیه چه جوابی به من میدادند؟ قانون برایم چه کار میکرد؟ اصلا فکرش را نمیکردم زندگیام این همه سیاه شود کم آورده بودم.
هرکس مرا میدید از چهرهام میفهمید چه حالی دارم. دوباره و این بار درب و داغان و به هم ریخته رفتم خانه داییام و از احوالاتم گفتم.
آنقدر لاغر شده بودم که اصلا لازم نبود دهان باز کنم و از شرایطم بگویم. کل امیدم پژمان بود که او هم مرا حسابی دور زده بود.
هیچ چیزی برای خودم نداشتم. حتی یک لقمه نان برای خانه نمیآورد که حس کنم مسئوولیتی دارد.
دوباره به خانه داییام رفتم. داییام که همه زندگیاش الگوی من شده بود. وقتی سرشکسته برگشتم توقع داشتم مادرم هوایم را داشته باشد.
توقع داشتم حالا که شکست خوردهام و نیازمند حمایت عاطفیاش هستم، حواسش بیشتر به من باشد.
چندبار خودم زبانی گفتم که من حمایت عاطفیات را میخواهم، اما هیچ چیزی تغییر نکرد.
جز اینکه مدام گفت: خودت کردی، میخواستی نکنی. از من کاری بر نمیآید.
به هیچکس اعتماد ندارم از همه مردها بدم میآید. هرکسی سراغم بیاید فرار میکنم. حتی اگر بگوید میخواهم ازدواج کنیم.
دیگر هیچکسی نمیتواند اعتماد مرا به خودش جلب کند. من آدمی را دیدم که دکترا داشت. با سواد بود. قربان صدقهام میرفت. دوستم داشت، اما یکماهه همه چی از هم پاشید.
دوستی و ازدواج سفید که هیچ. ازدواجی که اسمش را بیخودی ازدواج گذاشتهاند. این سبک زندگی هیچ چیز نیست.
همه چیزت را میدهی، اما هیچچیزی به دست نمیآوری. یک برگ کاغذ نداری که بروی سراغ قانون ظلمی را که میکشی بگویی! تازه همه هم سرزنشت میکنند که خودت خواستی!