محاکات این نسل خاص و البته بیچاره است!
«آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» رمانی است که بهتازگی از مجتبی هوشیار محبوب منتشر شده است.
به گزارش شما نیوز ،
«آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» رمانی است که بهتازگی از مجتبی هوشیار محبوب منتشر شده است. نشر چشمه در معرفی این کتاب و نویسنده آن نوشته است: «مجتبی هوشیارمحبوب نویسنده جوان تجربهگرای روزگار ماست. رمان قبلیاش با نام «آقای مازِنی و دلتنگیهای پدرش» در سال ۹۱ از برگزیدگان رمان متفاوت سال «واو» شد و بهعنوان رمان قابل تحسین سال۹۱ انتخاب شد. کتاب تازه این نویسنده یعنی «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» ادامهای است بر روند فکری و روایی این داستاننویس متفاوت. رمان متشکل از فصلها و تکههای بسیار کوتاه است از روزگار و ماجراهای چند پسر جوان که یکیشان محور روایت است. او که با زمانه خود دچار ناهماهنگی و اصطکاک است درگیر اتفاقهایی میشود که درارتباط با دیگران برایش رقم میخورد. تلخی زیستن و اشباح کلانشهر تهران بهشکلهای گوناگون در این ماجراها دخیل هستند و اجازه نمیدهند روایت خطی و پیوسته شود. برای همین ما در رمان با خردهروایتها، خردهشخصیتها و حتی آدمهای خردهپایی مواجه میشویم که تاثیرات کوچک اما مهمی در متن میگذارند. رمان هوشیارمحبوب را میتوان یک رمان تجربی «اقلیت» دانست که جور دیگری به جهان درون و اطرافش مینگرد. تجربه زوال و وجودهایی که در حال تکثیر شدن هستند در مکان. برای همین است که میتوان این اثر را یک رمان خاص دانست.» به بهانه انتشار «آنها با شاعری...» و همچنین تجدید چاپ کتاب «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» که امسال صورت گرفتهاند، با هوشیار محبوب گفتوگو کردهایم.
یادم هست که چاپ اول رمان «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» یکی از برگزیدگان جایزه ادبی «واو» شد. حالا که این کتاب بهتازگی چاپ دومش را تجربه کرده، فکر نمیکنید برگزیده شدنش بهدلیل آغاز شدن رمانتان با واو عطف بوده باشد؟!
فکر نکنم، یعنی احتمالا این طور نبوده است (میخندد)... اگر منظورتان این است از آنجایی که آغاز رمان با واو عطف بوده پس قرار است شکلی تجربی به خود بگیرد هم میتوان گفت آری، هم میتوان گفت نه. آری؛ به این دلیل که آغاز یک رمان با یک واو عطف میتواند انجام یک اثر بدعتگرا باشد، و نه؛ به این خاطر که صرف استفاده از این حرف عطف نمیتواند ماهیت کلاسیک یک رمان را، به ماهیتی تجربی یا بدعتگرا بدل کند. دست کم ضامن فرجام متفاوت اثر نخواهد بود.
بهنظر میرسد نویسنده «آقای مازنی و...» خودش را به هیچ عنوان در قید و بند پلات نگه نداشته است. رانه پیش برنده نویسنده در این شرایط تجربی چیست؟ (توضیح: معمولا هر رمانی اینگونه شروع شده هرگز به سرانجام نرسیده است)
به گمانم پلات در «آقای مازنی...» نقش محوری ندارد، اما طرحی هر چند کمرنگ در کلیت اثر پیداست. به هر روی آنچه به نظر میآید این است که چنان که گفتید نیروی پیش برنده رمان پلاتی پردامنه یا شبکهای از علتها و معلولهای داستانی که موجب به وقوع پیوستن یکسری اتفاق یا اکت داستانی باشد، نیست. فکر میکنم در درجه اول آن طرح و توطئه نه چندان پررنگ، اما متفاوت و خاص و دوم موضوع قرار دادن «زبان» موجب شکل گرفتن «آقای مازنی...» شده است. اگر اشتباه نکنم سوژه این داستان بلند، سوژهای بدیع است. دغدغه نویسنده و همین طور ایدههایش برای بهرهگیری از شکلهای روایی نو آن قدر نقش محوری دارد، که وقایع احتمالی داستان را حذف کند.
در رمان «آقای مازنی» زبان را تبدیل به موتیف کردهاید. آیا مقصود این تبدل مخدوش کردن مرزهای تخیل و حدیث نفس بوده است؟
مرزهای تخیل را نه. اتفاقا فکر کنم امری که از آن سخن گفتید تا حدود زیادی علتالعلل تخیلی پویا بوده است که آن هم البته شکلی نامتعارف دارد. اگر مسئله زبان در «آقای مازنی...» به پراهمیتترین نقشمایه اثر بدل شده صرفا به این دلیل بوده است که فراتر از نقش ابزاری، به هدف و موضوع کار تبدیل شده است. «آقای مازنی...» از نظر زبانی، شاید یک شعر بلند باشد. یعنی بهتر است بگویم دست کم چنین هدفی را دنبال کرده است. در این اثر سعی شده است زبان موجز، فشرده، با ساختاری یکه و ساده نشدنی روایتگری کند. برای همین هم خیلی جاها حتی در کار روایت هم درمیماند چون نمیخواهد به آن تن بدهد. یعنی زبان نمیخواسته پیامی را انتقال دهد یا بهمثابه مصالح داستان موجب شکلگیری اثر شود.
برای نوشتن تا چه میزان متکی به تجربهی زیسته خودتان بهعنوان یک انسان که در ایران به دنیا آمده و خاطرات و تجربیات منحصربهفرد خودش را تا زمان حاضر دارد، هستید و تا چه میزان با تجربیات متنی و بینامتنی و ارجاعات کارتان را پیش میبرید؟
خیلی زیاد. آن قدر که بعدها به این فکر کردم که باید تا حدود زیادی بیخیال این فرض بشوم. زیست شخصی را عرض میکنم. ولی در دورهای خصوصا دورهای که سه اثر اولم یعنی «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش»، «سفرهای موجی و دوستان» و «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» را نوشتم، نمیتوانستم بیخیال زندگیام و زندگیای که در اطرافم در جریان بود باشم، تحملش را نداشتم. کمی بعد به این فکر کردم باید خودم را تا حدودی از این زندگی خالی کنم و شکل زندگی دیگری را در خودم بتراش.. یعنی تخیل به معنای بازسازی جهانی دیگر موضوع مهمی بود برایم. اما در باب قسمت دوم سوال باید بگویم، به گمانم یک جورهایی در تمام آثار، خصوصا آثار جدی، بینامتنیت به انحای مختلف در لایههای متن مستور است. حالا یکی مثل تیاس الیوت میگفت هر چه این تاثیرپذیری بیشتر بهتر، و نویسنده یا شاعری دیگر سعی میکرد کمتر ذیل این تاثیر بنویسد. اما در هر صورت به نظرم خالی شدن از تاثیر و تاثرات - چه متنی، و چه پیرامونی و محیطی- هم ممتنع الوجود است و هم موجب به وجود آمدن اثری عقیم. به شدت معتقدم باید نسبت به همه چیز حساس و تا حدود زیادی تاثیرپذیر بود. و اگر نه آنچه حیرت میخوانیمش اصلا به وجود نمیآید. چیزی که به نظرم اصل وجودی هر اثر ادبی متمایز و پراهمیتی است.
«آنها با شاعری...» روایت ساختمندتر و منسجمتری نسبت به «آقای مازنی...» دارد. خودتان این را پشت کردن به تجربهگراییهای اثر قبلیتان نمیدانید؟
زمانی که «آنها با شاعری...» را نوشتم فکر میکردم خیلی از مواضع افراطیام نسبت به فرم داستانی کوتاه آمدهام. البته که تا حدود زیادی هم به آنچه تجربهگرایی خواندیم پشت کردم اما گویا باز هم شکلهای افراطی در روایت استخدام کردم. میگویم گویا چون دیگران این طور گفتند و نوشتند. هر چه که هست باید بگویم دست کم قصدم این بوده است که از آن افراطیگری بکاهم و شکل آشکارتری از روایت را پیش بکشم.
شخصیتپردازی در «آنها با شاعری...» بسیار متمایز است و بهنظر میرسد برخاسته از برآیند وضعیت روحی و تجربه زیستی یک نسل باشد. اما واقعا چرا همه شخصیتها یک خاصیت مشترک دارند و آن این است که همه خستهاند؟
بله، بهنظر میرسد برخاسته از برآیند وضعیت روحی و تجربهی زیستی یک نسل است. شاید یک نسل خاص و البته بیچاره. دقیقا به خاطر همین هم خاصیت مشترک دارند، له و درمانده و مستاصل هستند. چند نفر از دوستان گفتند این بار در این استیصال زیادهروی کردم، اما واقعیت این است که اگر هزار بار دیگر «آنها با شاعری...» را بازنویسی کنم ذرهای از این استیصال کم نخواهم شد. این استیصال اصلا موضوع داستان من است. از طرفی شاید باید این را بگویم که همه شخصیتهای این داستان یا به عبارت بهتر فردسانها تا حدود زیادی شبیه به هم هستند. دقیقا نمیتوانم بگویم چرا، اما میتوانم بگویم که دغدغهها، زبان و بدبختیهای مشترکی دارند. شما بگیرید همگیشان در قالب یک نفرند. یک نفر که چه عرض کنم؛ یک دیو. نه؛ یک ناموجود که میخواهد به موجود تبدیل شود. من نمیتوانستم در برابر این دیو بایستم یا آن را تبدیل به تکه پارههایی مستقل و با هویت کنم. آنها همین طوری بودند. یک «او» بودند که البته به نظرم شکل مشخصی هم دارد. اما احتمالا در اجرای آن چندان موفق نبودم که این سوال مطرح میشود؛ اینکه «چرا همه شخصیتها یک خاصیت مشترک دارند و آن این است که همه خستهاند؟»
در جلسه نقد کتاب «آنها با شاعری...» مشیت علایی زبان کتاب را به زبان سلینجر نزدیک دانسته و سعید طباطبایی لحن را به آثار براتیگان. خودتان اینها را میپذیرید؟
اگر درست یادم باشد جناب علایی وقتی حرف از سلینجر پیش کشیدند، که از شوریدن نسلی در برابر جامعه سخن گفتند. یعنی در آنجا بحث، درباره مسئله زبان نبود. سخن از نحوه روایت سلینجر خصوصا در «ناتور دشت» بود که برآمده از عصیان یک نوجوان نسبت به آدمهای دور و برش و همین طور ارزشهای جامعهاش بود. بهنوعی این شورش و عصیان را با نسل آشوبگر در «آنها با شاعری» تطبیق دادند. اما درباره جناب طباطبایی نه، بحث درباره زبان اثر بود که اعتقاد داشتند نوعی بیتفاوتی از جنس نویسندگانی نظیر براتیگان و همین طور نویسندگان نسل بیت در آن دیده میشود. هر کدام از این تزها مصداقهایی در «آنها با شاعری» دارند. اگر خودم بخواهم درباره زبان «آنها با شاعری...» حرف بزنم مسائل دیگری را پیش میکشم اما اظهارات من در این باره بیارزش خواهد بود، پس چیزی نمیگویم.
آیا فرم رمان به پایان خودش رسیده است و نویسندگان باید دنبال فرمهای جدید در ادبیات داستانی و شیوههای روایتگری باشند یا تقلید و محاکات به شیوه رمانهای قرن بیستم هنوز ظرفیت پرداختهای بیشتر دارد؟
من در جایگاهی نیستم که به این سوال جواب بدهم. اما اگر بخواهم فکرم را در این باره بگویم، میگویم ابدا؛ خیلی مانده است تا اواسط راه، چه برسد به پایان راه. همان محاکات قرن بیستمی فکر میکنم شبیه مسیرهای پر پیچ و خم و مطولی است که در جا به جای آن حفرهها، تونلها و کج راهههایی است که هر کدام سر به جهانی دیگر بازمیکنند. پیش کشیدن این مسئله با این استعاره عجیب و غریب البته بیشتر مسئلهمان را به مسئله شهودی و دیریاب تبدیل میکند تا اینکه واکاویاش کند، اما منظورم این است که «رمان» ظرفیتهای نامکشوف بسیار دارد. بعضی وقتها فکر میکنم در آیندهای نه چندان دور رمانهایی با ماهیتی کلاسیک و رئالیستی - که البته این رئالیسم میتواند گاه در جهانی فانتزی ظهور کند- بهعنوان آثاری متفاوت و تجربی برجسته خواهند شد. انگار بگیرید صد سال بعد نویسنده دیگری نظیر بالزاک کمدی انسانیاش را بنویسد... اما به هر روی هر چه که هست این وضعیت پیش بینی ناپذیر است و قوه درک من از درکش عاجز...
سهند آدمعارف