شوهرم خواست تا با دوستاناش صمیمیتر باشم!
فایده ای نداشت، هیچ کس به حرف و نظرم گوش نمی داد.البته کسی نمی توانست روی حرف پدرم چیزی بگوید. من به ناچار و با چشمانی گریان با پسر عمه ام ازدواج کردم.
فایده ای نداشت، هیچ کس به حرف و نظرم گوش نمی داد.البته کسی نمی توانست روی حرف پدرم چیزی بگوید. من به ناچار و با چشمانی گریان با پسر عمه ام ازدواج کردم. یک روز مانده به مراسم عقد کنان از عمویم خواستم با پدر صحبت کند و بگوید من، پسر عمه ام را دوست ندارم. هیچ وقت یادم نمی رود آنچنان سیلی از پدرم خوردم که خون از دماغم جاری شد. آن روز پدرم که به شدت عصبانی شده بود می گفت اگر یک بار دیگر از این پرت و پلاها بشنوم گلوی تو را می گیرم و خفه ات می کنم. برادر بزرگم نیز کاسه داغ تر از آش شده بود و با تهمت های رکیک می گفت: حتما می خواهی تو را به حال خودت ول کنیم تا مثل ان دوست هرزه ات سر از خانه فساد در بیاوری و آبروی مارا ببری. در آن شرایط دیگر حرفی برای گفتن باقی نمی ماند. به جلال بله گفتم و همسرش شدم. جالب بود تا قبل از ازدواجم، رابطه ما با خانواده عمه ام خیلی خوب بود. اما بعد از ان به جای این که محبت بزرگترها بیشتر شود گلایه ها شروع شد. شوهرم نیز در قید و بند زندگی مشترک نبود و بیشتر وقتش را با دوستان لااوبالی اش می گذراند. یک سال از زندگی سرد و بی روح ما گذشت. فقط وقتی به من احساس نیاز پیدا می کرد حرف های عاشقانه می زد و بعد هم پشیزی ارزش و احترام برایم قایل نبود. تازه دنبال بهانه ای می گشت کتکم بزند. او که رفتار و حرکات مشکوکی داشت معتاد از آب در آمد. این اواخر از من می خواست با دوستانش خیلی خودمانی بشوم و از این بابت احساس خطر می کردم. موضوع را به پدرم اطلاع دادم و بلافاصله برای طلاق اقدام کردیم. من مهریه ام را بخشیدم و جانم را آزاد کردم. روزی که از جلال طلاق گرفتم انگار دوباره متولد شده بودم. به خانه پدرم برگشتم و آرام و بی دغدغه سرم را روی پاهای مادر گذاشتم و خوابیدم. من مصمم بودم با شرایط زندگی جدیدم بسازم و حتی می خواستم ادامه تحصیل بدهم. اما نگرانی همراه با تعصب خشک وخسته کننده پدرم عذابم می داد. چند ماه گذشت. واقعا نا امید شده بودم. یک روز به طوراتفاقی در اتوبوس شرکت واحد همکلاسی دوران دبیرستانم رادیدم. چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و زمانی که متوجه شد طلاق گرفته ام و چه شکست سنگینی خورده ام خیلی ناراحت شد. سمانه از من خواست در فروشگاه برادرش مشغول کار شوم. با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفتم و فردای آن روز همراه مادر و پدرم به فروشگاه برادر سمانه رفتیم. من در این فروشگاه بزرگ مشغول کار شدم. الهه، همسر برادر سمانه نیز آنجا کار می کرد. آنها هوایم را داشتند و خیلی زود با هم صمیمی شدیم. مرده شور این شبکه های اجتماعی را ببرند که باعث شد برادر سمانه در ساعات بعد از کار نیز به بهانه های مختلف در صدد ارتباط با من باشد. با این که اصلا به او رو ندادم اما وقتی دید نمی تواند به نیت های پلید خودش برسد تهدیدم می کرد به هر شکلی شده آبرویم را می برد. در حرفش جدی بود و از او می ترسیدم. موضوع را به همسرش اطلاع دادم. با گفتن این جمله آتشی به پا شد که دست آخر دود آن به چشم من بیچاره رفت. همسر برادر سمانه تحت تاثیر مظلوم نمایی و تهمت های ناروای شوهرش به من تهمت زد و دعوای مان بالا گرفت. پدرم و برادرم نیز با اطلاع از این موضوع به سراغ برادر سمانه آمدند و می گفتند اول تورا می کشیم و بعد دخترمان را. واقعا داشت خون به پا می شد. به ۱۱۰زنگ زدم و ماموران پلیس مشهد فوری خودشان را رسانند. حدود شش ماه ازاین ماجرا می گذرد. من خانه مادر بزرگم هستم. پدرم در این مدت به صورتم نگاه نکرده است. دچار مشکل روحی و روانی شده و کارم به مرکز مشاوره کشیده شده است. می خواهم به پدرم بگویم خودت مجبورم کردی همسر خواهرزاده ات بشوم، بعد از طلاقم نیز خودت دغدغه داشتی، تازه مگر باید در این شرایط بمیرم؟ من خانواده ام را دوست دارم و صبر می کنم خدا خودش همه کارها را درست می کند چون از درون و نیت های مان آگاه است. بعد از دعوای ما در فروشگاه برادر سمانه، چند هفته بعد مغازه آنها را دزد زد و می خواستند برادرم را متهم به دزدی کنند. اگر چه برادرم تبرئه شد اما تا چند روز با برادر سمانه درگیر بود. دست آخر هم دماغش با ضربه مشت برادر سمانه شکست و دوباره کارشان به شکایت و دادگاه کشیده شد. شاید پدرم هم برای کش دار شدن این مساله هنوز مرا نبخشیده ولی من بیگناهم.