لیلا؛ مادری که پسرش را در زلزله گم کرده است / عکس بهمن 10 ساله
بهمن 10 ساله که در حادثه زلزله سال 69 رودبار برای مداوا به تهران انتقال داده شد، هنوز باز نگشته و چشمان منتظر خاله لیلا به در است.
به گزارش شما نیوز ، این همه جوان نوعروس و نوداماد در قبرستان محل خوابیده اند، دو فرزند من هم مانند آنها. مرگ شان را پذیرفته ام اما این درد تمام استخوان هایم را فرسوده کرده، هر سال و ماهی از جایی خبر می رسد که فردی دنبال خانواده اش می گردد، فرزندانم سراسیمه و مشتاق برای تسکین من به استان و یا شهری دور می روند تا شاید او همان یوسف گمگشته ام باشد، اما هر بار ناامیدتر از قبل بر می گردند.
بهمن 10 ساله که در حادثه زلزله سال 69 رودبار برای مداوا به تهران انتقال داده شد، هنوز باز نگشته و چشمان منتظر خاله لیلا به در است تا روزی فرزندش را در آغوش گیرد.
انتظار واژه ای که در هر جا و مکانی، معنی خاصی می گیرد. انتظار برای رسیدن به معشوق شیرین و لذت بخش است، انتظار شیرین یک زن باردار برای دیدن فرزند دلبند که با لحظه شماری و لذت همراه است، انتظارهایی شیرین و رویایی از جنس وصال...!
اما انتظاری تلخ در دنیا وجود دارد چشم به راهی برای گمگشته ای که نشانی از او نیست، خداوند نصیب هیچ بنده به ویژه مادری نکند، فرزندی که مانند پرنده ای سبکبال از کنار مادر پر کشید و 27 سال انتظار کشنده یک مادر، یوسفی گم گشته که حتی پیراهنی از او برای مادر نمانده تا سوی چشمان لیلا را به او برگرداند.
خاله لیلای زحمتکش و نجیب که همیشه مشغول کار در برنجزار و باغ اهل محل بود و غروب خسته از کار وقتی به خانه برمی گشت با دیدن فرزندانش خستگی از تن دردکشیده، این زن بی سرپناه رخت می بست و جای خود را به خوشحالی و لبخند می داد.
لیلای ما از شب زلزله سال 69 رودبار علاوه بر مردن دختر جوان هیجده ساله و پسر دوازده سالهاش، بهمن پسر 10 ساله اش را که زخمی بود، گم کرد و تا امروز چشم انتظار گمگشته اش است و با هر صدایی و زنگی گویی که خبری از او رسیده باشد، دلش در سینه می تپد و امیدوار است که خبری از او برسد.
نمی دانم چرا اما هر باری که در مراسمی خاله لیلا را می بینم، احساس شرم و ناراحتی می کنم، چون من شاید تنها کسی بودم از اهل محل که بهمن 10 ساله مجروح را در روزی که ما را به رشت و بعد از آن به تهران بردند، دیدم. من حال خوبی نداشتم استخوان هایم شکسته و خونریزی شدید داخلی داشتم و تنها چیزی که از این کودک معصوم یادم هست درد کشیدن و از درد پیچیدن به خود بود که من هر چند لحظه یک بار به او خیره می شدم و خودم از حال می رفتم.
بهمن کوچک، آخر او شاید هنوز به درستی اسم مادر و پدر یا نشانی محل را نمی دانست که برای کسی بازگو کند و دلیل گم شدن این طفل معصوم کودکی و سادگی او بوده اما ای کاش کسی از اهل محل همراه مجروحین حواسش به او بود تا امروز مادرش اینقدر چشم انتظاری نمی کشید... کاش می توانستم برایش کاری کنم تا پیش خودم شرمنده نباشم.
چند روزی است که قیافه خاله لیلا جلوی چشمانم هست و دوست داشتم به خانه اش بروم با خواهرم به طرف خانه او راه افتادیم، بعد از زلزله خانهها فرق کرده و من کمتر به خیابانی که خانه خاله لیلا در آن قرار داشت، رفته بودم اما بالاخره خانه اش را پیدا کردیم. دروازه کرم رنگ که نیمه باز بود گویی منتظر کسی باشد، کسی چه می داند شاید به امید برگشتن بهمن گمگشته اش در را نیمه باز گذاشته، ما که از دل پریشان و منتظر او خبر نداریم.
وقتی در زدم گویی که منتظر کسی باشد سراسیمه از در بیرون آمد، با دیدن من اشک از چشمانش سرازیر شد و خیلی محکم مرا در آغوش کشید و همچنان اشک می ریخت و می گفت: چه قدر خوشحالم که به دیدنم آمدی با دیدنت یاد بهمنم برایم زنده می شود. دلم نیامد خیلی زود از آغوش گرم مادری که این چنین منتظر فرزند گم شده اش هست جدا شوم، دوست داشتم در همان وضعیت بمانم تا شاید برای لحظه ای آرامش بگیرد. بعد از یک دل سیر در آغوش کشیدنم، انگار که خبری از بهمنش برایش آورده ام، گریست و من هم با او همراهی کردم، شاید دردی مشترک ما را بهم وصل می کرد. هر دو زخم دیده خشم زمین هر دو عزیز از دست دادگانی که روزهای سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشتیم و شاید امروز بهتر از هر کس دیگری درد یکدیگر را می فهمیم.
دوست داشت به داخل خانه برویم اما ما اصرار کردیم که روی ایوانش بنشینیم و به درد دل هایش گوش کنیم. تعجب من از دیدن وضعیت خاله لیلا و اینکه خیلی از خانه ها آباد شد اما خانه او مانند دلش رنگی از آبادی ندارد، خانه ای که هنوز با و جود این همه سال چوبی و قدیمی با فرش هایی ساده و کهنه اما رنج و سختی روزگار هنوز چیزی از سخاوت و بردباری این بانوی زحمتکش کم نکرده است.
چیزی که از خاله لیلا یادم هست، زحمت کشیدن ها و زجرهای او بود تا آن جایی که یادم هست شوهرش در جوانی فوت کرده بود و خاله لیلا با هشت بچه قد و نیم قدر در برنجزار و باغ اهل محل به عنوان کرایه چی (کارگر روز مزد برنجزار) برای دیگران نجیبانه و صبور کار می کرد تا بچه های خود را با نان حلال بزرگ کند زنی قانع و مومن که هیچ منبع درآمدی ندارد و اکنون به مدت دو سال است که به دلیل پوکی استخوان ساق پایش شکسته و پلاتین در پایش است.
اشک امانش نمی دهد، او می گرید و ادامه می دهد از سختی ها و جراحت های شب زلزله، از دست دادن دختر و پسر جوانش اما با این همه می گوید همه اینها برایم قابل تحمل است، چون هر کسی را در این منطقه می بینی دردی کشیده، عزیزی از دست داده و روزهای سختی پشت سر گذاشته اما این انتظار دیگر توانی برایم باقی نگذاشته و تنها آرزویم قبل از مرگ یافتن نشانی از جیگر گوشه ام است که هر روز دلتنگ تر و کم تحمل تر میشوم.
او می گوید شب زلزله جنازه دختر و پسر دیگرم زیر آوار بود و خودم هم کل بدنم زخمی و خونریزی از سر داشتم که با کمک یکی از همسایه ها جلوی خونریزی گرفته شد و تنها کاری که توانستم بکنم بهمن کوچکم را که از ناحیه لگن دچار آسیب شده بود با اولین سری مجروحان به رشت فرستادم اما نمی دانستم که تا امروز چشم به راهش خواهم بود.
او با اشک در چشمانش ادامه می دهد: این همه جوان نوعروس و نوداماد در قبرستان محل خوابیده اند، دو فرزند من هم مانند آنها. مرگ شان را پذیرفته ام اما این درد تمام استخوان هایم را فرسوده کرده، هر سال و ماهی از جایی خبر می رسد که فردی دنبال خانواده اش می گردد، فرزندانم سراسیمه و مشتاق برای تسکین من به استان و یا شهری دور می روند تا شاید او همان یوسف گمگشته ام باشد، اما هر بار ناامیدتر از قبل بر می گردند.
خاله لیلا مستمری بگیر کمیته امداد و گله مند از نداشتن هیچگونه درآمدی است، او می گوید: وقتی جوان تر و سالم بودم برای مردم در برنجزار و باغ کار می کردم در بهار در برنجزار، پاییز در زیر درختان زیتون مشغول زیتون چینی و شکستن زیتون برای مردم اما الان حتی سلامتی هم ندارم تا بتوانم کار کنم و خرج روزانه خودم را دربیاورم.
خاله لیلا می گوید: اگر در آن زمان نهادی برای جستجوی مفقودین به ما کمک می کرد، افرادی مثل ما که هیچ پشتوانه مالی نداشتیم و جراحات و درد زیادی داشتیم در همان روزهای ابتدایی زلزله، نشانی از مفقودین پیدا می شد و ما چشم به راه نمی ماندیم.
او با انتقاد از اینکه بعضی نهادها از افراد بی سرپرست و بی پناه استفاده ابزاری می کنند، ادامه می دهد: بعد از شکستن پایم و کمک اطرافیان به زحمت توانستم هزینه جراحی را پرداخت کنم اما برای نداشتن هزینه فیزیوتراپی کار را نیمه کاره رها کردم.
وی در ادامه گفت: بعد از شکسته شدن پایم تعدادی از کارکنان نهادی با دوربین، دفتر و دستک و تشکیلات به دیدنم آمدند و با ژست های خاصی عکس از زوایای مختلف گرفتند و من خوشحال از اینکه شاید کمکی برای من پیرزن در نظر گرفته باشند، اما بعد از مدتی متوجه شدم آنها می خواستند آلبوم آماری شان را کامل کنند و برای استان بفرستند و تا امروز از آنان خبری نشد که لااقل عکس های یادگاری را به من بدهند تا ببینم آدم خوش عکسی هستم یا نه !
من و خواهرم و خاله لیلا درد دل های زیادی کردیم و حرف های زیادی رد و بدل شد که خیلی جای گفتن ندارد، حرف هایی از جنس رنج و غم روزهای ابتدایی زلزله، روزهای تنهایی آسیب دیدگانی که به دلیل درد و رنج و مصیبت هرکدام دلی پر درد و رنج دارند.
اما من به عنوان کسی که خود آسیب دیده این حادثه دردناک هستم و همه آسیب دیدگان منطقه درد ما این است که ای کاش رسیدگی ها سازماندهی شده بود و به آسیب دیدگان واقعی توجه می شد تا آنان زودتر به شرایط عادی زندگی باز می گشتند و نهادی برای پیدا کردن مفقودین که در یک محیط کوچکی مانند محل زندگی ما سه خانواده نیز مانند خاله لیلا منتظر بهمن یوسفی 10 ساله آن موقع و مرد 37 ساله اکنون است، هنوز چشم انتظار عزیزانشان نمی شدند !!!
زلزله همواره یکی از بلایای طبیعی خانمان سوز است که بسته به شدت وقوع علاوه بر خسارات مادی، خسارات جبران ناپذیر انسانی را هم برجا می گذارد که گم شدن بهمن 10 ساله تنها یکی از آوارهای زلزله سال 1369 رودبار است، با توجه به زلزله ای که شب گذشته غرب کشور را تحت تاثیر قرار داده و عملیات امداد و نجات و آوار برداری که از ساعات ابتدایی امروز آغاز شده و همه اقشار از نقاط مختلف کشور برای کمک به زلزله زدگان و بازماندگان بسیج شده اند، امیدواریم شاهد چنین جدایی های تلخ و ناگواری نباشیم.