جزئیات نقشه شوم پسر جوان برای بیوه 16 ساله
همه چیز از یک نگاه گناه آلود شروع شد. خام حرفهای پوچ عاشقانه اش شدم، اما ته آن جز سرافکندگی و شکست یک عشق دیگر برایم چیزی نداشت.
به گزارش خبرنگار شمانیوز به نقل از رکنا، دختر جوان که گرفتار بازی پسر عاشق نما شده بود درباره زندگی اش میگوید: ۱۶ ساله بودم که به عقد پسری درآمدم، اما شکست یک زندگی مشترک را تجربه کردم. نامزد بودم که سر ماجراهایی دچار مشکل شدیم و به جدایی ختم شد. بعد از این اتفاق دید خوبی به ازدواج و مردها نداشتم و سعی میکردم دیگر دچار اشتباه نشوم و با ازدواج مجدد آینده ام را بیش از این دچار خسران نکنم. روزی به اتفاق مادر، خاله و دوست مادرم به تفریح رفتیم. زمانی که به محل رسیدیم متوجه شدم پسر دوست مادرم هم حضور دارد، اولین باری بود که او را میدیدم. بعد از چند ساعت وقتی قصد داشتم با دوستم عکس بگیرم پسر غریبه جلو آمد و خواست کمک ام کند. همین اتفاق و گره خوردن نگاه مان برای چند لحظه باعث شد دلم بلرزد و وارد یک عشق بی پایان شوم.
کمی بعد از عکس گرفتن خوش و بش ما شروع شد و زمانی که فهمید من قبلاً در زندگی مشترکم شکست خورده ام طوری با من برخورد کرد که متوجه علاقه اش شوم. وقتی به خانه رسیدم مدام ذهنم درگیر پسر غریبه بود و هر چند دقیقه عکسی را که با او گرفته بودم نگاه و رویاپردازی میکردم. این درگیری ذهنی ادامه داشت تا این که روزی یاشار با من تماس گرفت و به بهانهای من را به پارک دعوت کرد تا با هم صحبت کنیم. وقتی به محل قرار رفتم دل تو دلم نبود تا این که پسر چرب زبان سر صحبت را باز کرد و از تصمیم اش برای ازدواج گفت و لابه لای حرف هایش مرا مثال میزد که باید زن آینده اش معیارهای من را داشته باشد. مدتی از این دیدار گذشت تا این که روزی برایم از طریق شبکه اجتماعی عکس یک گل و حلقه ازدواج فرستاد. وقتی عکس را دیدم از خوشحالی سر از پا نمیشناختم، من هم برایش عکس یک لبخند فرستادم. وقتی پسر غریبه متوجه شد به او علاقهمند شده ام به من پیشنهاد داد مدتی با هم در ارتباط باشیم تا قبل از ازدواج بیشتر یکدیگر را بشناسیم. بالاخره با چرب زبانی در دامش افتادم و مدتی با او ارتباط برقرار کردم به خیال این که با من ازدواج خواهد کرد. هر بار که با او در مورد
ازدواج صحبت میکردم بیکاری را بهانه میکرد و وعده میداد. مدتها گذشت و دیدم اقدامی نمیکند، اما برعکس درخواستهای نامشروعش از من زیاد میشود تا این که روزی از طریق یکی از دوستانش متوجه شدم اعتیاد و با دختران زیادی مثل من ارتباط دارد و همه را خام حرفهای پوچش کرده است. وقتی آخرین بار به او اعتراض کردم چرا به خواستگاری ام نمیآید به من گفت: مگر عقل اش را از دست داده که با یک دختر مطلقه ازدواج کند و از همه مهمتر خانواده اش اصلاً راضی به این کار نمیشوند. با شنیدن این جملات چشمانم سیاهی رفت و مدتی بی حرکت روی زمین افتادم و زار زار برای سادگی و سرنوشتم گریه کردم. الان مانده ام چه کار کنم؛ از یک طرف اگر پدر و مادرم از ماجرا با خبر شوند کارم زار است و از طرف دیگر نگران عکسهایی هستم که با پسر غریبه گرفته ام که مبادا آنها را منتشر کند و من را به خاک سیاه بنشاند. در دوراهی غمباری گرفتار شده ام و نمیدانم چه تصمیمی بگیرم