زندگی شگفت انگیز یک طلبه با 8 فرزند -عکس
شبکه مردمی اطلاع رسانی(شمانیوز): حجتالاسلام رستگارمقدم از آن آدمهای متفاوتی است که این روزها سخت نمونهشان پیدا میشود. یک طلبه درسخوانده که با معدل بالای ١٩ دکترا گرفته و در عین حال ابایی ندارد که تن به هر کار ی سخت و جانانهای بدهد. گفتگوی ما را با او از لابهلای سروصداهای یک خانه پرسروصدا و شلوغ میخوانید
حجتالاسلام رستگارمقدم از آن آدمهای متفاوتی است که این روزها سخت نمونهشان پیدا میشود. یک طلبه درسخوانده که با معدل بالای ١٩ دکترا گرفته و در عین حال ابایی ندارد که تن به هر کار ی سخت و جانانهای بدهد. گفتگوی ما را با او از لابهلای سروصداهای یک خانه پرسروصدا و شلوغ میخوانید.
* حاج آقای رستگارمقدم، اگر ممکن است خودتان را بیشتر برای ما معرفی کنید.
من جواد رستگارمقدم هستم؛ متولد ١٣٥١، محله طلاب مشهد.
* درباره خانواده پدریتان هم کمی صحبت میکنید؟
ما مثل همه قدیمیهای محله طلاب یک خانواده معمولی بودیم با سطح پایین اقتصادی. شش تا برادر بودیم و دو خواهر.
* چند سالگی ازدواج کردید؟
٢٠ سالگی.
* یکی از چیزهایی که درباره شما شنیدهایم این است که شما یک جورهایی «ابوالمشاغل» بودهاید. درست است؟
بله. من شغلهای زیادی را تجربه کردهام. اولین کارم موتورسازی بود. یعنی کنار خانهمان یک موتورسازی قرار داشت که من کنار همان «اوستا» تبدیل به یک آدم فنی شدم. بعد هم همان نوجوانی رفتم بقالی و بنایی.
* کار بنایی برای یک نوجوان خیلی سخت نبود؟
١٤ یا ١٥سالم بود که رفتم بنایی. رفتم سرگذر چهارراه برق. البته نیازی به پول نداشتم، ولی دوست داشتم که خودی نشان بدهم و بگویم که من هم میتوانم پول دربیاورم. یادم نمیرود بنده خدا آمد کارگر ببرد، از من پرسید: «سرند یاد داری بزنی؟» نفهمیدم سرند چی هست. گفتم: «بله که یاد دارم.» راستش را بخواهید بعد فهمیدم سرند یعنی چه!
* پولهایش را چه کار میکردید؟
اولین روزی که رفتم سرکار، صاحبکار پول را به من داد و من را رساند چهارراه برق. برگشتم و رفتم قصابی. پول را گذاشتم جلوی قصاب. قصاب به من گوشت داد. گوشت را دادم به مامان. مامان به من آبگوشت داد. (می خندد)
* بعد چه کاره شدید؟
بعد از آن گذرم افتاد به داروخانه؛ نسخه پیچی. هنوز ١٨ ساله نشدهبودم که توی نسخهپیچی استاد شدم. بعد هم رفتم پیش یک پیرمرد که استاد صابونسازی سنتی بود. البته ساخت صابونهای محلی که امتیازش طبیعیبودن آن است.
* حالا چرا صابونسازی؟
چون خیلی از مشکلات مو و پوست را میشود با صابون خوب برطرف کرد، اما صابونهای شیمیایی نمیتواند این کار را انجام بدهد. هر دیگی هم که صابون که درست میکردیم، ٢٠٠، ٣٠٠هزار تومان سود داشت. این کار را حالا فعلا گذاشتهام کنار.
* چه صابونهایی درست کردید؟
صابون سیر، صابون کتیرا، صابون سدر، صابون حنا، صابون ١٠گیاه و ٤ گیاه. خلاصه هر صابون محلی که شما فکرش را بکنید من درست کردهام. جالب اینکه خیلی از مشکلات پوست و موی خود من از همان دوران برطرف شد. اصلا صابونسازی کار خیلی عجیبی است که درآمد خوبی هم دارد.
* شما کلا به شغلهای قدیمی علاقهمندید. درست است؟
نه حتماً. من ٢٠سال است کار کامپیوتری میکنم. از قدیم وقتهای اضافهام را میگذاشتم روی کامپیوتر. کامپیوتر زمانی دست من رسید که سیستم عامل ویندوزی در کار نبود. سیستم عامل داس ٦ و ٢٢ بود.
* توی این کار چقدر پیش رفتید؟
در حد استادی کار کردم و خیلی از جاهایی که استاد نداشتند، من را برای تدریس میبردند. حدود سال ٨٣ هم یک کار کامپیوتری در عرض دو ماه انجام دادم و یک میلیون تومان گرفتم. خاطره این پول هم جالب است. با خودم فکر کردم الان بروم خانه، کلی خرج است. رفتم بانک فیش گرفتم برای حج عمره. بعد هم با خانم و مادرم رفتیم عمره.
* الان مشغول به چه کاری هستید؟
الان حدود شش، هفت سال است که وارد گود طباسلامی شدهام و پیش آیت الله تبریزیان، استاد خیراندیش و کمی هم پیش استاد ضیایی شاگردی کردهام. انتخاب این کار هم دلیل خاص خودش را داشت. علتش این بود که میدیدم خیلی از بیماریها وجود دارند، ولی دکترها جوابی برای آنها ندارند. این بیماریها باعث شد از پزشکی جدید قطع امید کنم و بروم سراغ طب سنتی. وقتی هم رفتم توی این کار انگار ورق زندگیام برگشت. تا الان چندین دوره چند ماهه و چند روزه و کلاسها و همایشهای متعددی در رابطه با طب اسلامی برای من گذاشتهاند.
* در تمام این سالها شما کی میرسیدید به اشتغال اصلیتان یعنی طلبگی برسید؟
همه اشتغالات من تفننی بودهاست. اصل برای من طلبگی است. مثلا من پنج سال در داروخانه کار کردم، ولی روزی دو ساعت. بقیهاش درسم را میخواندم. الان شما نمرههای درسی من را نگاه کنید، همیشه ممتاز حوزه بودم. از هم اول تا آخر. مقطع درس خارج را که تمام کردم معدلم ٥/١٩ و ٢٠ بود. فقه ٥/١٩ و اصول ٢٠ . الان اگر بخواهید نمرههایم توی سایت هست. هفت، هشت سالی هم از دست استادان و بزرگان حوزه جایزه دریافت میکردم.
* یعنی بچ هها و کارهای جانبیتان هیچ تاثیری روی کار شما نگذاشت؟
الان اگر تقریرات درس خارجم را برای شما بیاریم، شما مثل آن را ندیدهاید. وقتی همین تقریرات را برای استادان میبردم اصلا طلبههای دیگر تعجب میکردند. شاید در میان همدرسهایم کسی مثل من درس نخوانده باشد. رفقا میگفتند: «بابا تو دیگه کی هستی با این همه بچه!»
* تعداد بچهها، توجه شما به درس آنها را سخت نمیکند؟
شاید برایتان جالب باشد اگر کارهای محمدحسن را در لبتاپ من ببینید. حتی میتوانم ادعا کنم که دبیرستانیها نمیتوانند چنین کاری را انجام دهند. الان محمدحسن با صدای خودش یک «کتاب گویای الکترونیک» ساختهاست. البته الان دیگر خسته شدهاست. چون کتابش خیلی پرقطر بود.
* با این هزینههای بالایی که الان وجود دارد، خرج خانواده پرجمعیت را از کجا میآورید؟
اساس زندگی ما بر قناعت است. امامحسین(ع) در دعای عرفه میفرمایند «... و رآئش كلّ قانع...» یعنی هر کسی قانع باشد، خدا هوای او را دارد.خیلی از چیزهایی که مردم در خرید مواد غذایی پول میدهند، ما پول نمیدهیم. ما تا حالا برنج کلاته کیلویی هفت، هشتهزارتومان نخریده ایم. یعنی به کمترین میزانی که شما فکر کنید، برنجخور بودهایم. خیلی از غذاهای متداول قیمت زیادی دارد، ولی از نظر ارزش غذایی چندان با اهمیت نیست. ما با خودمان فکر میکنیم به چه غذایی پول بدهیم. پول را دقیقا به غذایی میدهیم که ارزش غذایی بالایی داشته باشد.
* یعنی کم میخرید، ولی سعی میکنید مفید خرید کنید.
ما برای هر چیزی نیاز باشد، هزینه میکنیم. مثلا برنج کم میخوریم. ارزش غذایی مرغ هم پایین است. برای همین به جای مرغ گوشت گوسفندی میخوریم. هیچوقت هم سوسیس و کالباس و از این غذاهای متداول غربی و شرقی نداریم ما. (محمدحمزه میگوید: بابام فقط بستنی میخرند. پفک و چیپس ...) بله. هیچوقت پفک و چیپس و نوشابهجات هم در سبد خانوار ما نیست.
* بقیه خرجها چطور؟
الان شما نگاه کنید، ما مبل نداریم. یعنی هیچوقت پول اضافه نداشتهایم که به مبل بدهیم. طلبه ها میدانند حقوق طلبگی فقط به اندازه بخور نمیر است. برای همین ادوات غیرضروری زندگی در مخارج ما جایی ندارد. الان همه خانههای مردم السیدی و الایدی دارند. خب نوشجانشان. ولی ما هنوز با همان تلویزیونمان که مال ٣٠٠سال پیش است... (حمزه میپرد وسط صحبت و میگوید: خراب شد) با همان زندگی میکنیم. همین هم چند روز پیش سوخت. البته قبلش هم کسی روشنش نمیکرد. پس ما هیچ چیزی به عنوان تجملات نداریم. هر چه هست ضروریات زندگی است. سعی میکنیم معاشمان را تدبیر کنیم و همیشه «پِلِقی» ته حسابمان باشد. با همین شرایط هم با حقوق طلبگی و یارانهای که به ما میدهند، هیچوقت به ته برج نمیرسیم. درآمد کارهای جانبیمان هم صرف زیارت میشود.
* یعنی زیارت کربلا و مکه و ...؟
بله. برای همین الان ماشین نداریم. ولی با همان موتور ١٠، ٢٠ سال پیش راحتیم.
* همه بچه ها یارانه دارند؟
همه. خودش هم کمکخرج خوبی است.
* و اگر یارانه نبود، چطور؟
سؤال خوبی است. یارانه مال زمانی است که هفتمین بچهما به دنیا آمد. بعد رفقا آمدند به ما گفتند «آقای رستگار می دانسته که آقای احمدی نژادی خواهد آمد و یارانهای خواهد داد!» حالا این حرف دوستان که شوخی بود، ولی عقیده من همین است که هر بچهای روزی خودش را میآورد. حالا البته خود آدم احساس میکند روزی بچهها با هم فرق دارد.
* از چه نظر؟
روزی افراد متفاوت است، اما در مجموع هر کدام از بچهها که زیاد شدند، زندگی ما هم بهتر شد. البته این «بهتر شد» را نسبت به اوایل دوران طلبگی میگویم. شما باید بدانید که حقوق طلبگی هیچوقت به اندازه اجاره خانه آدم هم نمیشود.
سه ماه پیش رفتیم پرورشگاه بچه بگیریم!
* طبیعتا نگهداری از این تعداد بچه به قول امروزیها «اعصاب فولادی» میخواهد. شما چنین اعصابی دارید؟
اعصاب فولادی لطف خداست. ولی بدانید حتی همان کسانی هم که میگویند «اعصاب فولادی» اطلاعی درباره سختیهای این زندگیها ندارند. ما از کله سحر تا شب زندگیمان با بقیه فرق دارد. هر شب باید پنج تا ١٠بار موقعی که بچهها خواباند، بیدار شویم. این یکی جیغ میزند. آن یکی لگد میزند به این یکی.. از این هم جالبتر اینکه باید ٣٠، ٤٠ بار در روز این کوچکها را دستشویی ببریم. شما و همه مردم فکر میکنند سخت است. ولی ما که توی قضیه هستیم، میدانیم وقتی درگیر ماجرا باشید خیلی هم عادی است. یعنی ما مأنوسیم با این سختیها.
* یعنی نشده که کمآورده باشید؟
بر عکس. آدم روزبه روز شادابتر میشود. شاید باورتان نشود، ما از کمبود بچه رفتیم اداره بهزیستی استان! گفتیم ببخشید آقا، میشود یک بچه به ما بدهید.
*چند سال پیش؟
همین سه، چهار ماه پیش. قبل از به دنیا آمدن خدیجه. اول شروع کردند به گفتن شرایط. بعد هم سؤال کردند «چند تا بچه دارید؟» گفتیم: «هفت تا». اصلا فکشان افتاد. یکی باید میآمد فکشان را جمع می کرد. بعد هم گفتند: «ما فقط به افرادی که حداکثر یک بچه دارند، بچه میدهیم.» بندههای خدا دوباره رفتند سراغ شرایط. ما هم در رفتیم.
خیلیها ما را میهمانی دعوت نمیکنند زندگی در طبقه بالای پیلوت!
* با توجه به جمعیتتان میتوانید جایی مهمانی بروید؟
خیلیها دعوت نمیکنند. هر کسی هم یک چیزی میگوید. البته درباره دعوت نکردن ما به آنها حق میدهیم. زندگیهای الان طوری است که مردم همان یک بچهشان را هم دقمرگ میکنند. اینجا نرو. آنجا دست نزن. نکن. نکن. یعنی همه بدبختِ همین تجملات و سبکزندگی شدهاند.
این تجملات برایشان از بچه مهمتر است. ولی برای ما بچههایمان مهمتر است. برای همین این دیوار بغل را کلی خط خطی را نگاه کنید. با وجود اینکه مراقبشان هستیم، ولی هر کدام را بگیری، آن یکی کار خودش را میکند. پشت گنجه کلی چسبونک زدهاند. جای لوله بخاری را کندهاند. (محمدحمزه توضیح میدهد: این بوفه قبلا اینطرف بود، بچهها آنطرف را سوراخ سوراخ کردهبود. برای اینکه دیده نشود، بوفه را گذاشتند آنطرف.)
* ولی بچهها احتمالا خیلی خانه شما را دوست دارند. درست است؟
به شدت. چون خانه ما شکل کودکستان است. همه میگویند «بریم خانه عمو جواد» اینجا هم راحتاند.
* شما همیشه هم باید طبقه بالای پیلوت ساکن باشید؟
بله. طبقه بالاتر اگر باشیم، از همسایه چیزی نمی ماند!
بچهها وقت همدیگر را پر میکنند اسباببازی نمیخریم
* شما چه نکاتی را در تربیت بچهها لحاظ میکنید.
به نظر ما اساس تربیت در نگاه دینی، لقمه حلال است. البته اگر بخواهید از نظر علمی هم حاضرم درباره نکات تربیتی صحبت کنیم، ولی جای این بحثها در دانشگاه است.
* با دانشگاه هم ارتباطتان خوب است؟
چهارپنج سالی تدریس داشتم، ولی کنار کشیدم. بچهداری بهتر است. الان از نظر علمی بهترین نوع تربیت تعامل بچهها با همدیگر است. من خودم چند گیگ فیلم از بازی و دعواهای بچهها ضبط کردهام. چند گیگ . علاوه بر این نکتهای که ما در نظر میگیریم این است که بچهها هر کدام مسئولیتی در خانه داشتهباشند. مثلا یکی از بچهها میگوید: «بابا من گشنمه» بسیار خوب. سفره را خودش میاندازد. شما تا دلتان بخواهد نکات تربیتی وجود دارد که اجرای آن در خانوادههای پرجمعیت امکانپذیرتر است. خانوادههای پرجمعیت اگر به بعضی از نکات آشنا باشند، خیلی راحت بچههای موفقی تربیت میکنند. من به خانمم گفتهام: «شما خودت را بکش کنار. بگذار خودشان بازی کنند. خودشان دعوا کنند.» اگر چای میخواهند باید خودشان بریزند. البته ما کمکشان میکنیم، ولی اصل قضیه بر عهده خود بچههاست.
شما کافی است برای تربیت بچه همین فطرت پاک را سالم نگه دارید. وقتی این بچه ببیند پدر و مادرش نماز میخوانند، نمازخوان میشود. اصلا وعده نماز ما دیدنی است. چهار پنج تا سجاده میاندازند. می ایستند به نماز. عباس جلوی من میایستد. فاطمه پشت سرم. برای نماز جماعت صبح همه به جز خدیجه سه ماهه بیدار میشوند.
* طبیعتا در خانواده شما، تربیت بر مبنای بازی هم راحتتر اجرا میشود.
بله. ما هیچ اسباببازیای برای بچهها نمیخریم. چون عقیده ما این است که اسباببازی خلاقیت بچه را کور میکند. بنابرای تربیت سادهترین کار دنیاست. هر چیزی که شما هستید، بچه شما هم همان میشود.
روشی برای گمنشدن بچهها سرشماری!
*شما میتوانید دستهجمعی بیرون بروید؟
نه. اصلا نمیتوانیم بچهها را جمع کنیم. برای همین مجبوریم برای بچهها امتیازبندی کنیم. هر کسی امتیازش بیشتر باشد میتواند بیرون بیاید.
*روش امتیازبندی چطور است؟
مثلا موقع بیرونرفتن از بچهها میپرسیم «محمدحمزه یا محمدحسن؟» میبینیم بچهها از کدامیک از اینها راضی هستند. این خودش یک بحث تربیتی است. اینها را مجبور میکند برای جلب رضایت دیگران اخلاق را رعایت کنند.
* پس همهپرسی است؟
(محمدحمزه می گوید: بچهها را با خوراکی راضی میکنیم!) بله. سعی میکنیم عدالت را برقرار کنیم.
* یعنی امکان ندارد همگی با هم بیرون بروید؟
خیلی مشکل است. اینها هر کدام یک محافظ میخواهند. بعضی وقتها زنگ میزنیم ١٣٣. طرف که میآید، متحیر میشود. بدون استثناء هر موقع سوار تاکسی میشویم، راننده میپرسد: «اینها همه مال خودتان هستند؟» میرویم زمینهای طرق. بچهها میگویند «اینجا زمینهای خودمان است» وقتی خلوت است، از مردم هم دعوت میکنیم بیایند توی زمینهای ما! نمیدانید چه لذتی دارد تفریح رفتن ما.
* تا حالا پیش نیامده مجبور شوید بچهها را سرشماری کنید؟
همیشه سرشماری میکنیم. حتی شب ها. از خواب که بیدار میشوم، همینطور میشمرم: یک، دو، سه ... مثلا دیشب محمدحمزه رفته بود توی آن اتاق خوابیده بود. سرشماری کردم دیدم یکی کم است! فقط سرشماری میکنیم. چون اسمهایشان معمولا قاطی میشود. به عباس میگویم سلمان. به سلمان میگویم حمزه!
ذره بین:
* سلمان را از حضرت سلمان گرفتیم
هر کدام از بچههایمان را از یکی از بزرگان خواستهایم. توی هتل مدینه که بودیم، روبرویمان کوههای احد و قبر حضرت حمزه (ع) بود. گفتم: «یا حضرت حمزه سیدالشهدا! یک حمزه به ما بده.» از حضرت سلمان، سلمان را خواستیم.
سلمان شب تولد حضرت زینب به دنیا آمد. بعد علی، حسن، حمزه و سلمان شدند چهارتا پسر. رفتیم پیش حضرت فاطمهمعصومه(ع)، گفتیم: «یا فاطمه معصومه! چهار تا پسر داریم یک دختر. یک دختر هم به ما بدهید تا اسمش را بگذاریم فاطمه معصومه.»کربلا هم که بودیم این محمدعباس را از حضرت عباس خواستم. توی کل خاندان ما به زیبایی تک است. خدیجه را هم همینطور.
* سر پیری بچهدار شد!
از معجزات زندگی ما این است که هر کسی به خانه ما رفتوآمد داشته، بیاستثنا بعدش بچه آورده است. همسایه بالایی یک بچه داشت. میآمد میدید ما سر سفره صبحانه دهن این بچه و آن بچه غذا میگذاریم.دیدیم میرفت توی لاک خودش. بعد خانم گفت: «دارند بچه میآورند» شیرین ترین خاطره من هم این است که یک پیرمرد بازنشسته از دوستان من بعد از اینکه با ما رفتوآمد کردند، سر پیری بچهدار شدند.
* تلخی سکوت را نمیفهمیم
هر روزِ زندگی ما خاطره است. برای همین گذر زمان را نمی فهمیم. آرامآرام میبینیم چقدر گذشته است. تلخی سکوت و سکون را نمیفهمیم. همه اش به جوشش، تبوتاب و نشاط و شادابی میگذرد. توی فامیل اول به بچههای ما گیر میدادند، ولی الان بچه زیاد داشتن دارد توی فامیلمان همهگیر میشود.
* انگارنه انگار که تلویزیون سوخت
کامپیوتر در شبانهروز در حد ٥درصد از وقت بچهها را پر میکند. تلویزیون الان سوخته، ولی انگار نه انگار. خانمم میگوید: «چرا این ها پویا نگاه نمی کنند؟ چرا تلویزیون نگاه نمی کنند؟» همهاش با خودشانند.
* آیا این پیامبر است؟
پیغمبر (ص) میفرمایند: کسی میآید در صحرای محشر همه متحیرند از الطاف بیش از حد خداوند نسبت به او. میگویند آیا این پیامبر است؟ پیامبرزاده است؟ وصی است؟ میفرمایند: تعجب نکنید. این کسی است که یک «لا اله الا ا...» گو به وجود آورد و بزرگش کرد. یک مسلمان به وجود آورد.
* پرورش گوسفند و بلدرچین
خواستم به حسن یاد بدهم که میتواند در آینده در یک فضای دو در دو ٥٠٠ تا بلدرچین بیندازد و از این راه زندگیاش را تامین کند. پدر من هم همینکار را برای من کرد. سه چهار تا گوسفند توی خانه داشت. البته آن زمان مجاز بود. من متصدی گوسفندها بودم. علف، برگ، پوست هندوانه و خربزه جمع میکردم و اینها را پروار میکردم.
* از صاحبخانهها شکایت میکنم
روز قیامت یکی از جاهایی که من شکایت میکنم از صاحبخانههاست. حتی وقتی میخواستیم خانه دربست بگیریم، میپرسیدند: «چند نفرید؟» آقا به شما چه ارتباطی دارد. سر خانه گرفتن توی سالهای مستاجری خیلی سختی کشیدیم.
* برای یارانه بچه نمیآوریم
یکی از طلبههای همسنوسال، چند روز پیش من را دید. پرسید: «چه کار می کنی آقای رستگار؟» گفتم: «بچه داری» گفت: «آخی...» گفتم: «چطور؟» گفت: «ما که دو تا بچه آوردیم. عروس و داماد شدند. توی خانه با زنمان نشستهایم؛ تک و تنها. سوت و کور. خوش به حالت»بعد گفت: « از کجا به این درک و فهم رسیدی؟» گفتم: «ما دینمان را از هزار و ٤٠٠ سال پیش گرفتیم. تو فكر كردي كه ما به یارانه اين رئيس جمهور و آن رئيسجمهور بچه میآوریم؟»
* بچه دوست داشتن فطری است
بچه دوست داشتن فطری است. همان کسی هم که میگوید «اَه بچه چیه؟» می گوید: «به دلیل اینکه...» نه. بگو: «بی دلیل اینکه... ذاتا بچه دوست داری یا نه؟» می گوید: «این چه حرفی است؟ همه دوست دارند.» چه قدر مردم که نازا هستند. دنیا، دنیا خرج میکنند که بچهدار بشوند. ما هم دوست داریم مثل خدا خالق باشیم. خلقت ما به چه چیزی است؟ به سیبزمینی و پیاز تولید کردن که نیست.
صبحانه آنلاین