اتفاقی معجزه آسا برای زوج جوان / مادر شوهر عروسش را نجات داد! + عکس
مرد جوان در اتفاقی معجزه آسا همراه همسر باردار و پدر و مادرش تنها 44 دقیقه قبل از وقوع زلزله به یک میهمانی ناخواسته رفتند تا در این زمین لرزه مرگبار زنده بمانند.
به گزارش شما نیوز ، ٤٤ دقیقه مانده بود تا زیر و رو شدن زمین؛ شب تلخی که شهرها و روستاهای استان کرمانشاه ویرانه کرد و ٤٤٤ نفر زیر خروارها خاک جان باختند. خانهها زیر و رو شدند و نجاتیافتگان آواره؛ در این میان کیومرث بساطی، کارگر ٣٧سالهای که در سرپل ذهاب زندگی میکرد، به همراه خانوادهاش به صورت معجزهآسایی از مهلکه خاک و آوار نجات یافت؛ آن هم درست ٤٤ دقیقه مانده به ساعت مرگ.
کیومرث به همراه همسر باردارش و پدر و مادر و برادرش از خانه خارج شدند تا میهمانی بروند. آن هم یک میهمانی ناخواسته؛ دو ساعتی بود که برای رفتن به این میهمانی دودل بودند. سمیه، همسر کیومرث دوست نداشت از خانه خارج شود، حال مناسبی نداشت و اصرار داشت که در خانه استراحت کند؛ اما پافشاریهای مادرشوهرش درنهایت او را راضی کرد که به خانه برادرشوهرش بروند. آنها رفتند و زلزله آمد. خانهشان آوار شد، ولی توانستند در خانهای که آنجا میهمان بودند، زنده بمانند. کیومرث میگوید: «هنوز خودمان هم نمیدانیم چرا آن شب تصمیم گرفتیم به خانه برادرم برویم. یک تصمیم ناگهانی بود.» سمیه حالا شوکه است. از این معجزه و از ویرانشدن زندگیاش؛ کیومرث اما خدا را شکر میکند. خوشحال است از اینکه همسرش، پدر و مادر و برادرش و جنین ٧ ماهه همگی زنده و سالم هستند. کیومرث ماجرای آن شب هولناک را » روایت میکند.
هنگام وقوع حادثه کجا بودید؟ در خانه برادرم میهمان بودیم. خانه برادرم به دلیل تازهساخت بودنش خیلی تخریب نشد؛ فقط دیوارهایش ترک برداشت.
چه شد که به خانه برادرت رفتید؟ چیزی که باعث شده خودمان هم تعجب کنیم، همین است. ما اصلا قرار نبود به خانه برادرم برویم. شب قبل آنجا بودیم. آن شب من و همسرم در خانه بودیم که مادرم گفت به خانه برادرم برویم. ما شب قبل آنجا بودیم؛ از پیشنهاد او خیلی تعجب کردیم اما مادرم گفت که امشب هم یک سر به خانهشان بزنیم. همسرم حال خوبی نداشت و در حال استراحت بود. وقتی این پیشنهاد را شنید، بشدت مخالفت کرد. حتی گفت که ما برویم و او در خانه استراحت کند ولی وقتی سمیه این را گفت، من هم گفتم که در خانه میمانم. نمیخواستم همسرم را تنها بگذارم. برای همین به مادر و پدر و برادرم گفتم که شما با هم بروید اما آنها باز هم اصرار داشتند که همگی با هم برویم. با این حال به خاطر مخالفت همسرم رفتنمان کنسل شد. ساعت ٩ بود که مادرم باز هم اصرار کرد به خانه برادرم برویم. اینبار دیگر من و سمیه هم راضی شدیم و ٥ نفری با هم از خانه خارج شدیم.
وقتی زلزله آمد آسیبی به شما نرسید؟ نه همهمان سالم ماندیم چون خانه برادرم تخریب نشد؛ هیچکدام حتی زخمی هم نشدیم.
همسرت چند ماهه باردار است؟ ٧ ماهه است. بعد از این اتفاق خیلی شوکه شد؛ بلافاصله او را به بیمارستان منتقل کردیم. خدا را شکر هم پسرمان و هم همسرم صحیح و سالم هستند.
خانهای که شما در آنجا زندگی میکردید، تخریب شده است؟ کاملا تخریب شده. آنجا خانه یک طبقه بود. وقتی زلزله آمد بلافاصله به خانهمان رفتیم؛ همه چیز با خاک یکسان شده بود. کلی هزینه کرده بودیم و برای پسرمان لباس و وسیله خریده بودیم. بیشتر از همه دلم برای سیسمونی پسرم میسوزد؛ با کلی ذوق و شوق آنها را برایش خریده بودیم اما همهشان زیر آوار جا ماند. دیگر هیچ چیزی نداریم. زندگیمان خراب شد ولی حداقل خدا را شکر که آن شب بالاخره راضی شدیم و از خانه بیرون زدیم. آن هم ٤٤ دقیقه مانده به وقوع زلزله. من که فکر میکنم واقعا معجزه شد که ما همگی سالم هستیم.
خانه شما قدیمی بود؟ بله؛ تقریبا ٢٥سالی میشود که در آنجا زندگی میکنیم. خانه متعلق به پدرم است و وقتی من ازدواج کردم با همسرم همانجا زندگی کردیم.
همسرت الان کجاست؟ در خانه خواهرش در کرمانشاه است؛ همچنان شوکه است. وقتی آمد و خانهمان را دید باورش نمیشد. چون آن شب خانه برادرم آسیب زیادی ندید، تصور میکرد خانه خودمان هم آسیب جدی ندیده باشد؛ اما آنجا فقط خاک بود و آوار برای همین هنوز شوکه است. مرتب او را به بیمارستان میبریم.
خودت و خانوادهات کجا زندگی میکنید؟ در چادر هستیم و وضع بدی داریم؛ چون خانه برادرم هم ترک خورده، مادر و پدرم میترسند به آنجا بروند. حتی برادرم و خانوادهاش هم با ما در چادر هستند. میترسیم که آنجا به خاطر ترکهایش تخریب شود.
شغلت چیست؟ من کارگر و نقاش ساختمان هستم؛ هر کجا کار باشد و به من پیشنهاد شود، کار انجام میدهم.
وضع مالیات چطور است؟ وضع مالی خوبی نداریم. من کارگر هستم و هزینه زندگی پدر و مادرم هم با من است. حالا هم که دیگر زندگی نداریم و خانهخراب شدهایم؛ نمیدانم از این به بعد باید چکار کنیم.
چند سال است که با همسرت ازدواج کردی؟ ٨ سال است. اتفاقا این فرزندم را هم بعد از ٨ سال و با کلی نذر و نیاز و درمان خدا به ما داد. فقط نگران او هستم که نکند از دستش بدهیم. خدا را شکر که فرزندمان الان سالم است. من و سمیه پیش دکترهای زیادی رفتیم تا بالاخره صاحب فرزند شدیم. انگار خدا هم ذوق و شوق ما را دید و دلش نیامد ما را سیاهپوش کند.