نقد فیلم The Irishman (مرد ایرلندی) + تصاویر فیلم
فیلم The Irishman «مرد ایرلندی»، تازهترین ساخته مارتین اسکورسیزی، روایتیست شخصی از تربیت و پر و بال یافتن یک شهروند مطیع در ساختار مافیا، از نقطه نظر فیلمسازی که به خوبی تاریخ کشورش را میشناسد.
مارتین اسکورسیزی ۷۷ ساله، در نمای ابتدایی مرد ایرلندی، به یک راهرو ورود میکند که من نام آن را راهروی تاریخ میگذارم. شبیه یک دریچه است. نور اطراف را کاملا گرفته و به ما تنها یک قاب یا چارچوبِ در نشان میدهد. گویی مثل یک مخاطب یا در سالن سینما یا پای تلویزیون نشستهایم و آرام آرام به این قاب ورود میکنیم. دوربینش پرسه زن است. به مکان سالمندان ورود کرده و این طرف و آن طرف سر میچرخاند و انگار بهدنبال کسی میگردد. او کیست؟ او را ذره ذره معرفی میکند. روی صندلی چرخدار نشسته است. مقابلش هیچ کس نیست. تنهایی، بهای انگشتر گران قیمتیست که برای لحظهای روی آن تاکید میشود. پیرمرد هیچ نمیگوید. یک صدای ذهن بهعنوان راوی، شرح حال اعتراف گونه او را بازگو میکند. همچون تمهیدی که اسکورسیزی در فیلمهایی مثل Good Fellas و Casino از آن استفاده کرده بود. این صدای ذهن ضمن اینکه برای ما ماجرای گذشته را شرح میدهد، موجب نوعی فاصله گذاری نیز میگردد. همواره ما نسبت به تمام رخدادها با یک فاصله معینی قرار داریم. نه آنقدر درگیر احساسات و هیجان نسبت به قتلها و مأموریتهای گانگستری میشویم و نه بهطور کلی ارتباطمان با آنها قطع است. چرا که صدای اول شخص نوعی همذات پنداری و صمیمت با کاراکتر را ایجاد میکند. گویی ما از جهان ذهنی او به این رخدادها مینگریم. حال ممکن است گاهی به او حق بدهیم و گاهی هم نه. در قضاوت نیز محدودیتی نداریم.
اما این پیرمردی که فرانک شیران (با بازی رابرت دنیرو) نام دارد کیست؟ چرا تنها در این مکان نشسته است؟ اسکورسیزی از جهان ذهنی او چه چیزی را میخواهد به ما نشان دهد؟ گاهی به ذهنم میآید که بگویم، این پیرمرد، عصاره تمام تجریبات ۷۷ ساله اسکورسیزی است. او که خودش از کودکی در محله لیتل ایتالی زندگی کرده، و خانوادهاش مهاجران ایتالیایی به آمریکا بودهاند، به خوبی تاریخ مافیا را میشناسد. از مذهب کاتولیک و تاثیراتش روی این آدمها آگاه است. از سازوکار کازینوها خبر دارد و درباره تک تک این موارد فیلمهای زیادی ساخته و ما را هم با خبر کرده است.
حال سؤال اینجا است که در مرد ایرلندی بهدنبال چیست؟ چرا دوباره به سراغ مافیا رفته است؟ شاید هنوز هم این پیرمردها وجود دارند. شاید برای بررسی وضعیت امروز دوباره باید تاریخ را مرور کند. اینبار اما با تامل بیشتر. با پرهیز از نمایش خشونتهای صریح. مواجههای اعتراف گونه و ریشهای از تاریخ آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم. باز هم باید سازوکار مافیا را بررسی کند. نفوذ یک آدم در دستگاه مافیایی، بهره جویی از او و در انتها رها کردنش به حال خود. استفاده از جو پشی، دنیرو، هاروی کیتل و حتی آل پاچینویی که بعد از تماشای اجرایش در این فیلم، نمیتوان تصور کرد که تا قبل از این فیلم همکاری دیگری با اسکورسیزی نداشته است، بی دلیل نیست.
استفاده از تکنولوژی جوان سازی شخصیتها تنها برای جلوه بصری نیست. او ضمن مواجهه با تاریخ کشورش، به تاریخ فیلمهای خود نیز رجوع میکند. به جوانی آنها سرک میکشد و امروزشان را بر ملا میسازد. دنیروی راننده تاکسی، گاو خشمگین، کازینو، در مرد ایرلندی هم همچنان در حاشیه است. در جنگ شرکت کرده و بعد از آن در گیر و دار تأمین معیشت خود به سر میبرد. همچون در کازینو، وسوسه میشود که به مافیا نفوذ کند. ماجرای اسکورسیزی باز هم ادامه دارد. به همین دلیل فیلم آخرش نیز، ماحصل سینمای مولف اوست. همان جهانیست که اسکورسیزی همواره در سر دارد و در آخرین ساختهاش دیگر آن را به کمال میرساند. گویی اسکورسیزی از زبان دنیرو برایمان شرح میدهد که در قرن بیستم بر این کشور چه گذشته است...
در اینجا قصد دارم مختصری درباره تاریخچه شکل گیری مافیا و اتفاقاتی که فیلم به آن ارجاع میدهد صحبت کنم. شاید بتوان گفت، شکل گیری مافیا بهطور تقریبی با ورود ایتالیاییهای اهل سیسیل به آمریکا در قرن نوزدهم شکل گرفت. آنها که در همان ابتدا برای محافظت از خود دربرابر سیستم یا به بیان بهتر دولت، با تشکیل گروههایی خانوادگی از منافع خود محافظت میکردند. اساسا در ایتالیا این خانوادههای مرد سالارانه را بر دولت ارجحیت میدادند. ضمن اینکه تشکیل مافیا جهت محافظت از منافع خود در مواجهه با تحول سیستم فئودالی (زمین دارد و دهقان) به سیستم سرمایهداری نیز بود. رابطه دولت با مافیا همواره رابطه تنگاتنگی بوده که در هر برهه هربار یکی به دیگری امتیازی داده است. به جرات میتوان گفت هربار دولت در قانونگذاری محدودیتهایی را (گاها به اشتباه) انجام داده است، زمینه ساز حضور مافیا و تطمیع شدنش از آن ناحیه را کرده است. از معروفترین این قانونها میتوان به قانون منع فروش مشروبات الکلی در دهه ۱۹۲۰ اشاره کرد، که موجب تجارت سران مافیایی همچون ال کاپون و ورودشان به قاچاق مشروبات الکلی شد. تجارتی بسیار پرسود که بسیار آنها را ثروتمند کرد.
از سوی مقابل، دولت نمیتوانست نفوذ قدرتمند مافیا را نادیده بگیرد. برای همین اگر مافیای مشهوری همچون لوسیانو را دستگیر کرد، سرویسهای اطلاعاتی آمریکا از نفوذ او برای کنترل اتحادیه کارگران و اعتصابها استفاده میکردند. همچنین در دوران جنگ جهانی دوم، باز هم این نفوذ مافیایی همچون لوسیانو بود که به کمک نیروهای آمریکایی آمد. چرا که لوسیانو ازطریق عاملانش در ایتالیا، میتوانست اطلاعات مفیدی را از ارتش موسلینی به دست آورد و در اختیار ارتش آمریکا قرار دهد. به همین دلیل است که دولت و مافیا در بسیاری از موارد روابطی دو طرفه داشتهاند. طبیعتا مافیا اگر که میتوانستند با نفوذ خود، کسی را که حامی منافعشان باشد، بر کرسی ریاست جمهوری آمریکا قرار دهند، از این امر دریغ نمیکردند.
همانطور که در ادامه همچنین اتفاقی رقم خورد و نقل است که جان اف کندی، فرانک سیناترای هنرپیشه و جیانکانای گانگستر، هر سه یک معشوقه مشترک داشتند و این رابطه پشت پرده، بهنوعی وجه اشتراک کندی با مافیا بود. همچنین در دوران کندی، این دو گروه بر سر حمله به کوبا و بیرون کردن فیدل کاسترو، اتفاق نظر داشتند. چرا که مافیا کازینوهایش را در هاوانا به دست میآورد و دولت نیز از نفوذ نگرش کمونیستی حاکم بر کوبا در امان میماند. اما وقتی که پس از عملیاتهای پنهان فراوان شکست خوردند (معروفترین آنها عملیات خلیج خوکها نام دارد)، اختلافاتی میان آنها رقم خورد که شاید از دلایل ترور کندی هم باشد.
حال علاوهبر دو قطب مافیا و دولت، مردم عادی نیز بودند که کم کم در دهههای ۶۰ و ۷۰ به ماهیت مافیا پی بردند و درباره سازوکار آن کنجکاوی میکردند. بهحدی که در فیلم Good Fellas شاهد بودیم که گانگستر شدن، حتی از رئیس جمهور آمریکا شدن نیز محبوبتر بود. گویی یک شهروند عادی از مسیر کار کردن برای دولت به اندازه کافی نمیتوانست معیشت خود را تأمین کند و اگر فرصتی پیش میآمد، سعی داشت به یکی از این گروهها نفوذ کند. مافیا نیز همواره افرادی را رصد میکرد تا بهترین و مورد اعتمادترین آنها را به کار بگیرد و در سیستم خود پرورش دهد.
با این مقدمه از تاریخچه مافیا، فرانک، شهروندیست مطیع، که به قول خودش تنها کامیون را میراند. وقتی کامیونش خراب میشود از ساختمان آن بی اطلاع است. مافیا کسی است که اتفاقا از همین ساختمان پنهان کامیون خبر دارد. راسل بوفالینو (با بازی جو پشی) کسی است که ازطریق همین معاشرتها آدم مناسب برای مافیا پیدا میکند. با فرانک درباره گذشتهاش حرف میزند، نظرش را درباره مرگ جویا میشود و هنگامی که میزان تعهد او را میبیند، خشونتی که از جنگ وام گرفته است را بررسی میکند، به تدریج او را بیشتر به داخل راه میدهد. مافیا کسی است که از ابتدا، فرانک را دور میز میآورد و با او استیک میخورد. بعد هنگام دادگاهی شدن او، وقتی که مطمئن میشود که فرانک قصد لو دادن هیچ اسمی را ندارد و وفا دار است، او را در دادگاه تبرئه میکند. بهگونهای که خود فرانک هم باورش نمیشود. در مراسم غسل تعمید پسرش حضور دارد. کم کم به خانواده او نیز ورود میکند و عملا تبدیل به یک خانواده میشوند.
اما اگر بخواهیم اولین جرقه تغییر فرانک را بررسی کنیم، جاییست که او در یک مأموریت که قرار است ساختمان خدمات ملحفه را منفجر کند، متوجه میشود که با منافع برونو (با بازی هاروی کیتل) در تضاد است. حال ضمن اینکه به پیچیده بودن سازوکار مافیا پی میبرد، برای ورود رسمی به دنیای آنها یک آدم میکشد. همچنین اگر به چیدمان صحنهای که فرانک با برونو و بوفالینو ملاقات میکند دقت کنیم، شاهد خواهیم بود که سلسله مراتب مافیا را در تفاوت میز و صندلیها میبینیم. جای مردم عادی بیشتر روی میزهای چهار نفره است. وقتی که یک پله قرارها رسمیتر میشود، میزهای مقابل هم میآیند. حال که دیگر فرانک را از خودشان میدانند، او بر سر یک میز گرد مینشیند و حلقه مافیا را شکل میدهد.
این روند تدریجی همچنین در ریتم فیلم، در رنگ و حتی در فیگور و میمیک چهره بازیگرها نیز دیده میشود. در ابتدای فیلم، معرفی کاراکترها و مأموریتها با ریتم تند و بهصورت تکههای مختلف از آن واقعه روایت میشود. هرچه پیشتر میرویم، این ریتم کندتر میشود و در مواقع تصمیمات حساس بهخصوص در لحظه تصمیم گیری برای کشتن جیمی هوفا (با بازی آل پاچینو)، کنشها درونی میشود. اسکورسیزی با مکث بیشتری این روند را پیش میگیرد. چرا که پیر شدن آنها و رو به زوال رفتن مسیرشان، این شکل از ریتم را میطلبد. رنگها نیز در ابتدا Sharp و غالبا گرمند اما به مرور به سردی گرایش پیدا میکنند. فرانکی که از ابتدا با انرژیست، شوق دارد و مدام لبخند میزند، رفته رفته لبخندش محو میشود و در انتها حالتی از پیشمانی در چهرهاش موج میزند. شاید هم به پوچی مسیر خود و حقارت امروزش فکر میکند.
تا قبل از ورود جیمی هوفا به فیلم، بیشتر شاهد زمینه سازی آماده شدن فرانک برای مأموریتهای مهمتر در مافیا بودیم. ضمن اینکه به شناخت خوبی از گذشته او و روحیاتش نیز رسیدیم. ورود جیمی هوفا به داستان، علاوهبر انرژی تازهای که به آن میدهد، وجه دیگری که پیشتر به آن اشاره شد را وارد میکند. آن هم وجهی نیست جز دولت. جیمی هوفا، رئیس اتحادیه کامیون داران، برای محافظت و پشتیبانی خود نیاز به فردی مطمئن دارد.
تعامل او با مافیا این است که مافیا این فرد را به او پیشنهاد میدهد. حال از اینجا به بعد، فرانک دیگر واسط بین مافیا و دولت است. مدام پیغام یکی را به دیگری میرساند و پیچیدگی روندی که فرانک در پیش میگیرد، پیچیدگی تعامل مافیا با دولت است. مادامی که حضور جیمی هوفا برای مافیا منفعت دارد و از درآمد اتحادیه به آنها وام میدهد، در موقعیتش میماند اما پس بازگشتش از زندان و لو رفتن پولهایی که دور از چشم مافیا برای خود پنهانی ذخیره کرده است، دیگر ارزشی ندارد.
حال به تغییر روند رابطه جیمی و فرانک توجه کنید. در ابتدا فرانک صرفا یک محافظ است. در میزانسنها غالبا در گوشهای میایستد و سهم کم رنگی دارد و این جیمی است که کاملا برتر به چشم میآید. حتی تفاوت قد این دو در دکوپاز اسکورسیزی از بین رفته است و غالبا پاچینو است که صحنه را مال خود میکند. اما رفته رفته با بی ارزش شدن جیمی، اعتبار فرانک بیشتر میشود. اوج این تعویض قدرت درست بعد از لحظهایست که راسل، انگشتر ارزشمند را به فرانک میدهد. پس از آن به صحنه تقابل فرانک و جیمی خوب نگاه کنید. دکوپاژ اسکورسیزی shot و reverse shot است آن هم در اندازه نمای اور شولدر. هنگامی که از اور شولدر فرانک به جیمی نگاه میکنیم، با زاویه High Angel است و هنگامی برعکس آن را میبینیم زاویهاش Low Angle
کاملا مشخص است که جیمی را در موضع پایین و فرانک را در موضع بالا نشان میدهد. قدرت دیگر هیچ اثری از دوستی را در وجود فرانک باقی نگذاشته است. با این همه اما هنگامی که فرانک در موقعیت دو راهی بر سر کشتن هوفا یا رها کردنش قرار گرفته است، انتظار پرداخت بهتری میرفت. اسکورسیزی این لحظات را بسیار درونی کرده است. ما دقیقا نمیدانیم در دل فرانک چه میگذرد و میزان عطشش به قدرت تا چه اندازه است. این بی خبری از درونیات فرانک، اگرچه ما را در یک تعلیق جذاب قرار میدهد، اما هنگام تماشای تصمیم گیری او ممکن است باور کردنش قدری سخت باشد.
شاید این را بگذاریم به پای همان مطیع بودنش. آدمی که فقط کامیون را میراند و نمیداند در داخل کامیون چه خبر است، به درد مافیا میخورد. در اینجا هم آنقدر مطیع بوده است که دیگر زیاد به عواقب کشتن جیمی فکر نکند. شاید او تنها یک مسئله را در سازوکار مافیا خوب فهیمده باشد: هر آدمی یک تاریخ مصرف دارد. از رئیس جمهور گرفته تا جیمی هوفا.
حال بخش فرجام را نیز اسکورسیزی باز هم با سرعت بیشتری پیش میرود. فرجام این آدمها مسئله مهمی برای او نیست. چرا که در بسیاری از لحظات هنگام معرفی هرکدامشان، تاریخ و نحوه مرگشان را همان ابتدا در اختیارمان میگذارد. چیزی که مهم است همین مسیریست که تا امروز طی کردهاند. برای فرانکِ پیری که در تنهایی روی صندلی چرخدار نشسته است چه چیزی میتواند تسکین دهنده باشد؟ مذهب؟ مصاحبه درباره این مسیر؟ یا طلب بخشش؟ تدوین آخرین صحنه فیلم را بررسی کنیم. کشیش اتاق را ترک میکند و فرانک از لای در، در انتهای قاب مشخص است. این نما کات میخورد به داخل اتاق، با زاویه Low Angle که فرانک را نشان میدهد و دوباره به همان نمای ابتدایی بر میگردد. آیا این مسیری نبود که فرانک طی کرد؟ ابتدا در جایگاه پایینی بود، سپس به راس قدرت آمد و دوباره به جایگاه پست خود نزول کرد؟ اما در کامل بسته نشده است! اسکورسیزی کاتولیک است و به اینکه گناه را نمیتوان بخشید اما گناهکار را چرا، اعتقاد دارد. شاید بتوان گفت تنها عامل تسکین دهنده، ورود کسی باشد که در را به روی فرانک بیشتر باز کند. کسی مثل دخترش...
منبع: زومجی